آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شِن» مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود. یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟ قاچاقچی میگوید : دوچرخه!

پ ن1: بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند. این مطلب مثل امروز دنیای ماست، مسائلی مانند جام جهانی فوتبال و...آنقدر همه عالم را غرق خود کرده، که غارتگران بین المللی با همراهی و سوء استفاده از شبکه خبری خود و غفلت دنیا، براحتی مشغول کشتار و تجاوز به نوامیس مسلمانان در سراسر عالم هستند و ما با هر گلی که وارد دروازه میشود به هوا پربده و غریو شادی سر می دهیم و... ما مشغول شن بازی هستیم ولی دشمن اصل قصه را هدف گرفته است!!!؟

برگرفته شده از صدای نور