آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خادم امام رضا» ثبت شده است

از دانشگاه سریع اومدم ایستگاه اتوبوس که خواهرمو دیدم.

می خواست بره بانک!

گفت: چرا ایستادی؟ برو خونه خسته ای..اتوبوس الان راه میفته.

گفتم: نمیخوام خونه برم..

بدون هیچ مکثی گفت: حتما میخوای بری حرم؟

- من غیر از حرم کجا رو دارم؟

-سلام برسون پس..

- خودت برو، سلامتو برسون :))


به ورودی حرم که رسیدم.. خادم کیفمو دید بهم گفت:

دخترم ، میخوای بری کتابخونه؟

- نه حاج خانم! از دانشگاه میام :)


خیلی شلوغ بود، ضریح نرفتم

رفتم یک جای بهتر.. نزدیکترین جا به قبر مطهر

آرامش اونجا رو بیشتر دوست دارم

ساکت و خلوت..

سرم رو روی دیوار میذارم

فاصله ی بین من و امامم فقط یک لایه نازک دیواره!

و این خیلی هیجان انگیز هست برام..


همیشه خیلی حرف آماده میکنم برا گفتن..

اما نمیدونم چرا وقتی میرسم حرم مطهر.. یادم میره!

زیارتنامه هم نخوندم!
فقط نشستم و نگاه کردم...

من حس می کنم هروقت نگاه میکنم به سمتش
حتی به عکسش!
او هم داره به من نگاه میکنه.

و نگاه او، امتداد نگاه صاحب الزمان هست...
وای خدایا چه لذتی داره!

مولا بهت نگاه کنه!
من از این دنیا چی می خوام؟!

خونه که رسیدم
مامانم گفتند: حرم بودی؟
- بله از کجا متوجه شدید؟
- در جوابم فقط لبخند زدند...

پ.ن)
خیلی نامردی هست، که انسان لحظات خوب رو فقط برای خودش بخواد... به دوتا از دوستان در دوره ی خادمی شهدا در معراج، تماس گرفتم و اونها هم زیارت کردند


یک دستش را به چرب پرکشید ..و دست دیگر به شانه ام

دو دستش را به صورتش کشید و گفت: چه عزتی امام رضا جان به شما داده!


رفت جلوی پنجره فولاد و گریه کرد.. دوباره آمد سمت من...

تو رو خدا برام دعا کن... دعای تو مستجابه و همون لحظه دو دستش رو برد بالا و با گریه برای من دعا کرد.


تمام این لحظات من با چشمانی که با پرده ی اشک تار شده بود، نگاهش می کردم.

برای استجابت دعایش دعا کردم ، خیلی خوشحال شد ، با من خداحافظی کرد و رفت.


خیلی احساس شرمندگی دارم، چون همان لحظه ها بود که در دل حرفهایی می زدم!

حرف از گلایه ها و دل شکستگی ها!

یادم رفته بود، کفه ی داشته هایم سنگینتر از نداشته هایم هست!

هر چقدر هم نشانه بفرستی من باز هم همانم با همان آمال!

إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا (هر آینه آدمی را حریص و ناشکیبا آفریده اند)

سوره : المعارج آیه :  19

+پنجشنبه 23اردیبهشت95




خاطره ای ازآیت ا...مرعشی نجفی ره
میفرمایندکه شب اول قبر آیت‌‌الله شیخ مرتضی حائری (قدس سرّه)"، برایش نماز"لیلة‌ الدّفن"خواندم، .
بعد نماز هم سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم.
چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم.
حواسم بود که از دنیا رفته است.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف چه خبر است؟
پرسیدم:
آقای حائری! اوضاع‌تان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن...
-وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری.
کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم؛
این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید.
صداهایی رعب‌آور و وحشت‌افزا!
صداهایی نامأنوس که موهایم را بر بدنم راست می‌کرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم.
از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود.
بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم.
انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن؛
خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد.
تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد.
بدجوری احساس بی‌کسی و غربت کردم.
با همه وجود از درون ناله سر دادم:

من تو را حس می کنم

با قلبم..

به نگاهت ایمان دارم

همین که من را می بینی

حواست به من هست...

کافی ستـــ...


راستش شرمنده ات هستم

که هنوز تو را نشناخته ام!

که اوج رأفتت را دیر دیدم...

ببخش اگر چشمانم بینا نیست

ببخش اگر قلبم گیرای معنویتت نیست


آن روز را یادم هست

زائرت را فرستادی

تا کفشهایش را پایم کند

تا روی سنگفرش های سرد سرما نخورم!


من از دنیا چه می خواهم؟

همین که گاهی، نگاهی


وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟

شاعر: محمدعلی بهمنی

عکس: 9 فروردین95


پ.ن)

1. توفیق اجباری بود که چندین روز توفیق حضور در حرم مطهر داشتم

حالا انگار تا پنجشنبه جان می دهم!

2. اینستاگرام بیشتر عکس می ذارم. ( نام کاربری من : _emtedad_ )



چهره ی خسته ای داشت.

اضطرار از صورتش پیدا بود .

بعد از سلام و خداقوت، گفت : «دخترم! من مسافرم.. میخوام برم امروز .. تو خادمی .. نظرکرده ی آقایی... بهش بگو دخترمو شفا بده ... »

و بعد اشک توی چشماش جمع شد!

ادامه داد: « شما پاکید! مگر به دعای شما گره ما باز بشه...»

خادم شرمنده شده بود ..

 به زائر گفت: « حاج خانم، من یک نوکر بیشتر نیستم، اما چشم .. هربار که برای خدمت میام ، شفای دخترتون رو از مولا میخوام.»

..............

خداوند ستارالعیوب است، و ائمه ی معصومین علیهم السلام تجلی صفات خداوندی هستند.

منِ عاصی از نوکری  تو عزت یافتم...



خدآیا به تو پناه میبرم که ظاهرم در برابر دیده ها نیکو و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم زشت باشد و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی توجه مردم را به خود جلب نمایم و چهره ظاهرم را زیبا نشان داده با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم تا به بندگانت نزدیک و از خوشنودی تو دور گردم.   نهج البلاغه حکمت 276

 

 عکس و متن : رضوی



 


دریافت

 

#اینجا ، #مأوای من است

تنها جایی که می توانی اشک بریزی بدون آنکه طعنه بشنوی
با خودت حرف بزنی بدون آنکه کسی بگوید: هیس!
ساعتها بنشینی و درددل کنی با مولایت.. بدون آنکه بشنوی وقت ملاقات تمام است!
حرفهایت را می گویی بدون آنکه ترس از افشای رازت داشته باشی...

هوای دلت ابری ست؟
آلوده به گناه است؟!
نترس!
#آسمان اینجا بخیل نیست
فقط کافیست دستهایت را به سویش بالا ببری
آنقدر می بارد بر دلت
آنقدر بی مضایقه #محبت میکند
تا #زلال شوی
تا رنگین کمانی از #عشق تو را به مولایت وصل می کند.
#آسمانی شدنت مبارک!

متن و عکس: از #رضوی
5شنبه 30مهر94

برگرفته شده از صدای نور