آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شب یلدا، فقط باید رفت حرم انیس‌النفوس ....  

دلم پر کشید



یادمه از همون زمانی که بین خودم و خدای خودم یک سری قرار مدارهایی گذاشتم ، خدا هم آزمایشم کرد.البته می‌تونم به جرات بگم این یکی دیگه آخرشه ...

اینکه خلاف جهت آب بخوای شنا کنی و در عین حال رضایت همه رو داشته باشی  ....

اینکه بخوای ایمانت رو حفظ کنی و سوزشش رو کف دستت ، روی قلبت از اعماق وجود لمس کنی.. اینکه مستقیم و غیرمستقیم طعنه بشنوی اما اخم نکنی فقط بخندی البته لبخند که چه عرض کنم تلخند! 

دیشب از خودم ترسیدم ... ترسیدم نکنه کم بیارمُ همه چیزُ بندازم گردن بقیه! و بگم مجبور شدم و این حرفا...وقتی گناه روی قفسه سینه ام سنگینی می‌کرد و نزدیک بود کم بیارم ، نزدیک بود برای خوشحالی بقیه راضی بشم گوشمو آلوده به گناه کنم رو کردم به سمت انیس‌النفوس ...

گفتم آقاجان، آبرومو بخر ضامنم شو...و او بود که با قیمت صد صلوات آبرویم را خرید...هر چند هنوز اثرات آزمایش خداوند را در قلبی که از استرس تندتر می‌تپد حس می‌کنم اما احساس می‌کنم پیروز شدم.

برام دعا کنید.


برگرفته شده از صدای نور