آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱۴ مطلب با موضوع «شهدا-دفاع مقدس» ثبت شده است

یادش بخیر روزهای خوب خادمی شهدا، هر روز بعد از نماز نمی‌خوابیدیم اکثر اوقات برای نماز که بیدار می‌شدم چندنفر از بچه‌ها را می‌دیدم که سیمهایشان وصل است و در حال خواندن نمازشب هستند واقعا انگشت به دهان می‌ماندم چطور با این حجم کاری می‌توانند کم بخوابند و بیشتر عبادت کنند. از خودم خجالت می‌کشیدم اما واقعا جسمم برای بیدار ماندن یاری نمی‌کرد. به یاد دارم هر روز نوبتی یک قسمت از معراج اهواز باید خدمت می‌کردیم یک روز انتظامات،روزی مامان! و روزی دیگر مسئول نظافت دستشویی.
برای نظافت سرویس ها دونفر را قرار می‌دادند از دو جهت کار سختی بود هم نگاه زوار به ما نگاهِ خادم‌الشهدا نبود فکر می‌کردند ما از سر نیاز مالی آنجا را تمیز می‌کنیم چه بسا به یکی از دوستانم پول داده بودند که یادش بخیر چقدر خندیدیم😂 جهت دیگر سختی کار حجم انبوه زوار در بازه عید بود و همچنین تاکید سردار باقرزاده به خلوص در انجام کار ما را ترغیب می‌کرد که کارمان را به نحو احسن انجام دهیم.
القصه اینکه نوبت به من رسید و حتی حین کار سرم را بالا نمی‌گرفتم که با کسی رودررو نشوم این کار برخلاف میل باطنیم بود ازقضا همکارم همان اول از زیر کار فرار کرد و من تنها ساعتها غیر از زمان نماز در داخل توالت بودم و زمان ناهار آمدم دلی از عزا دربیاورم چشمتان روز بد نبیند اولین لقمه را که در دهان مبارک گذاشتم صدای مسئول آمد که داشت می‌گفت آبروی معراج را نبرید چرا مسئول سرویسها نیست یک زائر الان به من شکایت کرده و...
من هم از آنجا که پوستم خیلی نازک است لقمه اول را به زور و زحمت قورت دادم و اشکهای لعنتی هم راه خروج پیداکردند.سریع بلند شدم که به محل خدمتم برسم دوستم دستم را گرفت وگفت بشین خودتو هلاک نکن الان نوبت فلانیست! چادرم را سرم کردم و دوباره شروع به کار کردم حین کار چقدر گریه کردم و چقدر دلم شکسته بود حس غربت داشتم و گفتم حتما چون من تنها مشهدی هستم و بقیه تهرانی بامن اینطوری برخورد می‌کنند و حسابی با امام رضا درددل کردمو گریستم و شستم تا شب.
صدای شکمم درآمده بود و توان نداشتم و دیدم دوستانم به کمکم آمدند و یکی هم رفته بود به مسئول ماجرا را تعریف کرد او هم آمد بابغض از من عذرخواهی کرد و دیگر مرا مسئول سرویسها نکرد از آن روز من خودم را تنبیه کردم و هر روز به دوستانم برای سرویسها کمک می‌کردم چون من کارم را برای رضای خدا و شهدا نکردم شهدا هم معرفت کردند و گذاشتند توی کاسه‌ام...
فیلمش را دارم چقدر خندیدیم و چقدر خاطره ماند. هربار حس می‌کنم دارم شهدا را فراموش می‌کنم به یاد آن روزهای خوب بلندمی‌شوم و سرویس خانه را می‌شویم و تمیز می‌کنم، این راه رام کردن نفسم شد، خدایا من و فرزندانم را از راه اهل بیت و شهدا جدا نکن،الهی آمین
شما چه راهی برای خودتان دارید؟




*شهیدمحمد رضایی*


وقتی آمد هیچ جایش سالم نبود..

دندان هایش شکسته بود.. صورتش خونی بود..

دماغش شکسته بود.

آقای ابوترابی گفت:« خوش به حالتون حاج خانم. شما کنیز حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستید پسرتون تا لحظه ی آخر زیر شکنجه فقط یا زهرا (سلام الله علیها) می گفت.»


شیطونو تو خواب دیده بود.. اومده بود برای نمازشب بیدارش کنه.
مجید با تعجب پرسید شیطون که آدمو به کار نیک دعوت نمی کنه تو چرا منو دعوت به نمازشب کردی؟
جواب داد: اگه خواب بمونی آهی که به خاطر از دست دادن نماز شب بکشی چنان ضربه ای به من وارد می کنه که غیرقابل تحمله!
شهید مجید کریمی
شهید عاشورایی

 عاشورای 88 که رسید... فضا طوری دیگه ای شده بود... 
یک عده بودند که غبار فتنه چشماشون رو نابینا کرده بود و تشخیص حق و باطل براشون سخت شده بود ...
اما همیشه افرادی هستند که خوب موقعیت رو تشخیص میدن.. اینها "السابقون" هستند و در کارهای خیر شتاب می گیرند ...
 سید علیرضا ستاری ، جوانی در لباس امدادگر هلال احمر وقتی می بینه دارن خیمه ها آتش می زنند .. هلهله می کنند... غیرتش به جوش میاد و میره وسط معرکه ... به گفته  ی خود سید علیرضا : « اونروز ، صدای سوت و کف میومد ، صدای هلهله ها میومد... که هل من ناصر حسین شنیده نشه!»

 و شد جانباز عاشورای 88 ... و بعد از چهار سال تحمل جراحات وارده در بهمن 92 ندای حق رو لبیک میگه و میره پیش معشوقش اباعبدالله الحسین علیه السلام... در احوالات این شهید عاشورایی فقط همین رو بگم که در حرم مطهر رضوی به نیت این شهید بزرگوار قرآن رو باز کردم این آیه اومد :

مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا ۞ 
سوره احزاب ؛ آیه ۲۳ 
از مومنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکرده‏ اند. 

امروز هم عاشوراست ... و سالگرد جانبازی این سید بزرگوار... شادی روحش صلوات 

♦دریافت مستند و اطلاعات از این شهید از اینجا 


سال هزاروسیصد و شصت و یک در تبلیغات تیپ امام جعفرصادق علیه السلام بودم. ما در تبلیغات، با جعبه ی مهمات زندگی می کردیم؛ البته با جعبه ی مهمات خالی! قسمتهای دیگر تیپ هم از این جعبه ها استفاده می کردند، اما در حد همان جعبه بودنش، به عنوان صندوقچه ی وسایل یا برای استفاده هایی چون یز زیر وسایل.

تبلیغات بهترین استفاده را از این جعبه ها می کرد. هرچه جعبه ی مهمات گیر می اوردیم همه را جایی دپو می کردیم و آقای میانسالی به نام حاج مرادی که اهل تربت حیدریه بود به جان انها می افتاد.

حاج مرادی که با فرزندش به جبهه امده بود نجار ماهری بود. وسایل لازم را هم برایش فراهم کرده بودیم. چوب این جعبه ها خشک بود و برای کار یک نجار عالی و راحت بود. هر روز تعداد زیادی تابلوی چوبی پایه دار برای تبلیغات از او تحویل می گرفتیم. تابلوهای نقاشی از آب درمی امدند. آنها را توی تبلیغات رنگ می زدیم و روی انها عبارت های تبلیغی یا اطلاع رسانی می نوشتیم و براسا نیاز مناطق، در جاهای مختلف نصب می کردیم.

کمتر رزمنده ای پیدا می شود که این تابلوها را ندیده باشد:

«خسته نباشی رزمنده ی دلاور» ، «برای سلامتی امام صلوات» ، «به طرف خط مقدم»، «به طرف تدارکات»، «معراج شهدا» ، و...

این تابلوها به مناطق جنگی رنگ و بوی خاصی بخشیده بود.

منبع: کتاب روایت دلبری ، خاطرات علیرضا دلبریان

عکس: فرهنگسرای پایداری مشهد


مثل همیشه نماز جماعت صبح و زیارت عاشورا را خواندیم. باید اماده حرکت به سمت محل تفحص می شدیم که داخل خاک عراق بود. رمز حرکت آن روز به نام امام هشتم نام گذاری شد: «یا امام رضا علیه السلام».

حرکت کردیم و با مدد از آقایمان کار را شروع کردیم. تا عصر ، هشت تا شهید را بچه ها بوسیدند! چندتا شهید هویت داشتند و چند شهید هم گمنام بودند تا شاید مدرکی از هویت او را پیدا کنند. خط سبزرنگی پشت پیراهنش نمایان شد. پیراهن را کنار زدیم.

 نوشته شده بود : «یا معین الضعفاء» !

متن : از تقویم امتداد سال 86

تصویر: مربوط به روز شهادت امام کاظم علیه السلام

عکس شهید در تصویر-سمت چپ

 

الحمدلله امسال سعادتی داشتم که در روز اول سال جدید به کربلای ایران سفر کنم. توی اتوبوس طبق معمول، مسئول کاروان پوستر شهدا رو به شیشه ی اتوبوس نصب می کرد. برای شیشه ی کنار من نصب نکرد. توجهم به پوستری جلب شد که در صندلی کناری من نصب شده بود. چهره ای زیبا و متبسم، بله، "شهید حجت الله رحیمی" . رفتم به همسفرم گفتم: « اجازه دارم این پوستر رو بردارم برای شیشه ی سمت خودم؟» . ایشون اجازه داد و من هم اول توجهم جلب شد به وصیتنامه ی شهید بزرگوار.

راستش وقتی وصیتنامه رو خواستم بخونم اول توی دلم گفتم: ببین 9ماه فقط ازت بزرگتره، چقدر درک و فهمش بالاست. چقدر برای مرگ آماده بوده که وصیت نوشته!! بعد اونوقت همش ادعا داری....دغدغه هاش رو که با خودم مقایسه کردم، راستش از خودم بیزار شدم.

خلاصه شروع به خوندن کردم ...

«برادران!/ شما در حالی به این وصیت گوش فرا می دهید که این حقیر فقیر، دست از دنیا کوتاه دارد و چشم امید به دعای شما عزیزان دوخته است. می خواهم آنچه در تمام عمر علی الخصوص در این اواخر بیش از هر چیزی مرا بیشتر داغدار می کرد و جگرم را می سوزاند با شما در میان گذارم. عزیزان! دوری از امام زمان (عج) مرز سالها و قرنها را در نوردیده است. اکنون بیش از هزاران سال از محرومیت عالم از دیدار با آن حجت خدایی می گذرد. آنچه تلخ و اسفبار است این است که شیعه چه بد با غیبت مولایش خو کرده است. چه ناجوانمردانه بریدن از مولا برایش عادت شده است. چه بی معرفتیم ما که اصل کل خیر برایمان فرع شده است.»

به آخر وصیت که رسیدم، بغض گلویم را می فشرد ... به خاطر این همه بصیرت، این همه ایمان این جوان به امام زمانش به او غبطه خوردم... و ساعتها به فکر فرو رفتم... به اینکه چه کار باید کرد؟ حال من که دستم از شهادت کوتاه است، چه باید کرد؟ چه اندازه برای مولایم کار کرده ام؟ و  ... و ... و ... .

چسبهای دور پوستر را صاف کردم. پرده را کنار کشیدم. به شیشه چسباندم. هربار که به عکسش نگاه می کردم، به راستی یاد امام زمانم می افتادم و تاثیری که یک شهید حتی پس از شهادتش می گذارد. و این آیه را زمزمه می کردم "گمان نکنید آنها که در راه خدا کشته شده اند، مرده گانند. بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند."

بار دیگر شاهد پرپرشدن جوانی دیگر در راه فریضه ی امربه معروف  و نهی از منکر هستیم. واجب فراموش شده ای که باعث گستاخی عده ای شده تا حدی که جان فرد آمر تهدید شده و حتی به شهادت می رسد.

این روزها بازار پیامکهای تبریک عید داغ داغ است. داشتم فکر می کردم که ریاست دولت یکبار تبریک گفته چرا هزینه ی زیادی را صرف این کار کرده است؟! گیرم که اپراتورها هزینه ای دریافت نکرده اند ... همانها بهتر نبود به جای این کار فرمالیته این هزینه را برای درمان علی می دادند؟!

بهتر نبود که آقای حقوقدان بجای هزینه یک میلیاردی پیامک نوروزی بخشی از هزینه های درمان شهید امربه معروف را میداد؟!

تدبیـــر کجاست؟ امیــــد چیست؟

_________

پوستر: shia-art.ir

  

سال سوم دانشگاه بود،بهم زنگ زد،گفت:دختر خانمی تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکش قابل قبوله.اگه اجازه بدین،توسط همسر دوستم؛روح الله اکبری و در حضور ایشون می خوام تو مسجد دانشگاه با این خانم صحبت کنم،ببینم نظرش چیه.

گفتم :اشکالی نداره.

چند بار تاکید کرد:مامان جون،خودت داری اجازه میدی ها!بعدا حرف و حدیثی که نیست؟.

گفتم :نه مادر.چه حرف و حدیثی؟

صحبت های مقدماتی رو در حظور همسر آقا روح الله اکبری،تو مسجد دانشگاه شریف انجام داده بود.منم خواهر بزرگش ؛مرضیه رو فرستادم یه دیدار و صحبتی با ایشون داشته باشه و ببینه اجازه می دن بریم خونشون؟

یک سال فاصله افتاد.موکول شد به فارغ التحصیلی مصطفی.

مصطفی فارغ التحصیل شد،ولی هنوز سربازیش رو انجام نداده بود.من از پدر و مادر عروس برای فردا ساعت پنج عصر وقت گرفتم.از قضا اتوبوس همدان تهران تو راه خراب شد و من به قرار نرسیدم.وقتی وارد تهران شدیم،شب شده بود.رفتم خونه ی همین آقای روح الله اکبری. زنگ زدیم و قرار رو موکول کردیم به فردا.بعد از ظهر فردا رفتیم خدمت پدر مادر فاطمه خانم.با مادرش و مادربزرگش صحبت کردم و اونا کلیاتی رو از من سوال کردن.عروس خانم اومد،دیدمش.یه فرصت کوچولو پیش اومد که مادرش رفت تلفن جواب بده.من بهش گفتم:فاطمه خانم،مصطفی تک پسر منه.عروس یه دونه شدن خیلی سخته.میتونی؟

برگرفته شده از صدای نور