آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

مادر

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ب.ظ

کفشهایش را برداشتم

داخل پلاستیک گذاشتم

پیشانیم را بوسید
《الهی سفیدبخت بشی دخترم.》
دو قدم مانده بود به ضریح
ایستاد...
فقط نگاه می کرد
با دقت نگاه می کرد

دستش را روی سینه اش گذاشت
عصایش را به دست راستش داد
برگشت...

دستش را بوسیدم
و دوباره همان دعا را برایم 
تکرار کرد!

کمی دور که شد
خانمی نزدیکم آمد و گفت:

مادر چهار شهید بود

از دور داخل ضریح را که دید
قلبش تیر کشیده بود و ....


من نمی دانم
میان این همه درد !
چرا زنده ام؟
چگونه زنده ام!

#مادر

خاطرات خادمی ، معراج شهدا، فروردین۹۵


نظرات (۱)

زیبا بود
پاسخ:
تشکر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
برگرفته شده از صدای نور