آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

قسی القلب

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۰ ب.ظ

ساعت را که نگاه کردم ۷ و سی دقیقه صبح بود.در  خیابان باهنر به سمت درب غربی دانشگاه می رفتم  حدود ده متر جلوتر از من  دختری جوان بود و جلوتر از او رفتگری  که بصورت عجیبی روی زمین افتاده بود.

دختر ایستاد گوشی اش را دراورد خیال کردم می خواهد به اورژانس زنگ بزند زاویه را تنظیم کرد عکسش را گرفت و از روی او  رد شد! 

تندتر راه رفتم تا به رفتگر برسم ... نزدیکش شدم  کمی کج شده بود و یک ساقه طلایی که هنوز تمام نشده بود کنار دستش.

نگرانی وجودم را گرفت  نمی دانستم باید چگونه هشیاری اش را بفهمم! صدایش زدم پاسخی نداد   ...

 طبق معمول گوشی همراه ، همراهم نبود! 

یکی از کارکنان دانشگاه را دیدم ، 
از او خواستم او را تکان بدهد تا نگرانیم برطرف شود...

آن مرد شریف، خسته از شب کاری دیشب خوابش برده بود...

خدا را شکر کردم

قبل از اینکه نگاهش متوجه من شود سریع برگشتم و به سمت دانشگاه رفتم

اما هنوز دارم فکر می کنم چگونه انسان می تواند بی تفاوت نسبت به هم نوعش فقط از او عکسی بگیرد برای صفحه ی اینستاگرامش ، و بی رحمانه از روی او رد شود!

وای از قساوت قلب
آه از این بی رحمی!

تاریخ خاطره:۱۷اردیبهشت۹۵


نظرات (۳)

خاطره داغی هم هست :)


متاسفتنه اینجور شدیم ماها...
پاسخ:
کاش نشیم اینطوری...
  • چشم به راهم ...
  • تا این حد؟؟

    خدایا توبه :((
    پاسخ:
    بله
  • اگه خدا قبول کنه .. ... یه بنده خدا
  • عالی ممنون
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    برگرفته شده از صدای نور