آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصطفی احمدی روشن» ثبت شده است


«من در نطنـز با شب بیـداری،
با کار مضاعـف،
با دوری از زن و بچـه،
با غنی سـازی،
با پیشرفـت در انرژی هستـه ای،
با یـو سی اف،
با فلان فرمـول شیمیـایی
و با نمـاز شب کنـار لولـه های آزمایشـگاهی،
مشغـول مبـارزه دیگـری با فتنه هستـم»...

این جمله از شهید مصطفی احمدی روشن است،
نوشته شده در همان سال هشتاد و اشک . . . !
همان سال رویایی . . .

نثار روحشون پاکشون *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*...

صبح یک روز پاییزی تصمیم گرفتم برم حرم امام رئوفم. خیلی دلم واسش تنگ شده بود. توی راه برگشت دلم هوای شهید احمدی روشن رو کرد و یک سر رفتم پاساژ فیروزه که ببینم کتاب زندگیشون رو داره یانه! اتفاقاً داشت. ( کتاب یادگاران ) رو خریدم و زدم بیرون.

با هزار شوق و ذوق کتابو خریدم و از همون جا مشغول خوندنش شدم. آن چنان غرق در خوندن کتاب بودم که از خیابون و شلوغی اون یادم رفته بود. غرق در خوندن یک خاطره شدم که این بود : «بعضی وقتها ساعت چهارصبح تازه می خوابید. هر چه صدایش می زدم بلند نمی شد؛ از خستگی. می گفتم : مصطفی، یه چیزی بخواد جلوی شهادتت رو بگیره، همین نماز صبح هاته.

 ◘

صورتش سرخ شده بود. خواب دیده بود در صحرای کربلا پشت سر امام حسین علیه السلام نماز صبح می خواند.»

به آخر این خاطره که رسیدم ، بوق ممتد یک ماشین منو از حال خودم بیرون آورد. عذرخواهی کردم . به راه خودم ادامه دادم . توی راه همش به این فکر می کردم ، آقا مصطفی خیلی شهادت رو جدی گرفته بوده ، خیلی.

برگرفته شده از صدای نور