آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

دلم برای بخشهایی از گذشته ام تنگ شده، مثلا برای صفای باطن نوجوانیم برای نمرات ۲۰ دانش‌آموزیم ، برای کارهای فرهنگی جوانیم، برای ساخت کلیپ صوتی و یا تصویری حتی برای در کوچه دویدن‌های کودکیم  ... 

برای همه ی اینها تنگ شده :'(    دلم کمی گذشته می‌خواهد


+همانا انسان یک چیزیش میشه!









هر چه به دنبال تاریخچه اش گشتم دیدم که ولنتاین هیچ سند محکم تاریخی نداره ، در واقع بهانه ای برای دوست دختر و دوست‌پسرها شده! که با اهدای چند خرس و قلب پارچه ای و مسخره مثلا به هم ابراز عشق کنند!

 وگرنه برای هر انسان متاهل و متعهدی، هرروز روز عشق هست!

با یکی از دوستان درباره مراسم ازدواج صحبت می کردیم، بهش گفتم تو که هنوز وقت داری چرا انقدر نگرانی؟

گفت: کلاس رقص، و..... نرفتم هنوز! میترسم معلم رقص بدون حجاب بیاد منم غیرتیم! :|
گفتم: واقعا انتظار داری با چادر بیاد؟
و از ارقام و اعدادی که هنوز کم هست و چطوری جلوی فامیل و دوست و آشنا سربلند کنه ، مثلا اینکه ۴۵میلیون پول سرویس چوب شده هنوز روکشها مونده، یه وقت زشت نباشه...
خیلی برام خنده دار بود و یاد کابوسهای شبانه‌ام افتادم ، غرق شدم در افکار خودم و نگرانیهای خودم و از اینجا به بعد صداشو نمی شنیدم
 

میدونم اگر کسی بدونه افکارمو ، شاید توی دلش بگه ریاکار و یا هر چیز دیگه ای! پس ترجیح میدم فقط خودم باشم و خدای خودم و همون کسی که رضایتش و لبخندش تنها دغدغه ی من هست. و قطعاً در مجلسی که آلوده به گناه است نخواهد آمد!

ای امام رئوف دعا میکنم به حرمت حضورت، زندگی بی گناهی را شروع کنم.
همیشه بودی ، هستی، لطفاً باز هم باش.
آمین

تجملات، نفس‌گیر است!

خدا آدمای تجملاتی رو هدایت کنه 


خیییلی حال و هوای راهیان نور پیچیده توی شهرمون، وقتی که دسترسی ندارم میرم یک جای بهتر... دلم عجیب زیارت مولا رو می‌خواد...


وقتی در عرض چند دقیقه یک ساختمون ریخت یاد قیامت افتادم و ...این آیه برام تداعی شد


فَإِذَا جَاءتِ الصَّاخَّةُ * یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ * وَأُمِّهِ وَأَبِیهِ * وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِیهِ *







 

یک مشکلی برام پیش اومد که خواب رو به مدت۲۴ساعت از من گرفت و سیل اشک بود که از سر ناچاری می‌ریختم ..
بعد از نماز صبح بدوبدو رفتم حرم! که دردمو دوا کنم ...  داشتم از غصه دق می‌کردم.   توی رواق نشسته بودم و به مولاجان دردمو می‌گفتم، همون لحظه یک خادم اومد منو دعوت کرد که برم جلسه حلقه معرفت که چندقدمی من بود شرکت کنم ، منبر جلوی من یک خانم روانشناس نشست و شروع به سخنرانی کرد و دقیقاً داشت در مورد درد من صحبت می‌کرد!  منم اشکامو پاک کردم رفتم پای منبر نشستم ...   انگار مولاجان داشت به من راه نشون می‌داد.
به نظرتون جالب نیست؟


الان حالم خوبه، همه چی خوبه، زندگی خوبه

میدونی چیه؟

برای من هیشکی توی دنیا تو نشدی ، چرا اینقدر خوبی...

خواب از سرم پریده و منتظرم صبح بشه که بیام پیشت....

 فکر می کردم مشهد چقدر خوبه ولی دیدم اینجا هم آش دهن‌سوزی نیست!  بدون تو اینجا هم به دلگیری تهرانه! به همون مزخرفی..

خیلی دلم گرفته :"(((

افسران هم غیرفعال شد.الله اکبر


اینستاگرام را حذف کردیم.

الله اکبر



برگرفته شده از صدای نور