آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

این شبها وقتی بیرون را نگاه می‌کنم چراغ خانه‌ها خاموش است مگر یک چراغ، آن هم آشپزخانه است. معلوم است بانویی در حال پختن سحری است در حالی که بقیه اعضای خانواده خواب هستند من عاشق این لحظات نابم هرچند واقعا گاهی ساعتهای طولانی روزه بی‌رمقم می‌کند. یک بانو که ازقضا همسر طلبه هم هست این کارها را ظلم به زن می‌داند صفحه‌ی اینستاگرام جالبی هم دارد این را گفتم که بدانید غیبت نمی‌کنم 🙂 بلکه مطالبش با چندین هزار دنبال کننده لایک می‌شود، جدای از این طرز تفکر داشتم به این فکر می‌کردم چرا نسل‌های قبل از ما چندین برابر حجم کار بیشتری داشتند اما هیچ وقت خسته نشدند و غر نزدند؟  البته که خانه‌داری سخت است مخصوصاً تحمل نگاه اقتصادی جامعه با همه چیز تلخ است وگرنه بیهوده نامش جهاد نبود. آیا می‌توان این را به تغییر سبک زندگی توسط غرب مرتبط کرد؟

هروقت از راهی که انتخاب کردم خسته میشوم به گذشته ام فکر میکنم و آرزوهایی که داشتم.مثلا میگفتم کاش من هم زمان جنگ بودم تا کنار مادرم مشق صبر می‌کردم یا آرزو داشتم زندگیم چنین و چنان باشد خانه‌ام در خرمشهر باشد تا آبادش کنم! وقتی نوشته‌های نوجوانیم را می‌خوانم بغض می‌کنم و با خود می‌گویم: " چی بودی چی شدی!"

اینجاست که نوشتن ارزشمند می‌شود چرا که انسان سیر صعودی یا نزولی معنویتش را می‌سنجد گاهی باعث ننگ است و گاهی موجب افتخار...

خدا نخواست که من آن زندگی موردنظرم را داشته باشم چون ظرفم کوچک بود و خواسته‌ام بزرگ " لایکلف الله نفساً الا وسعها" اما می‌توانم در همین جایی که هستم با همین روحیات و با همین امکانات بهترین باشم، بهترین همسر،بهترین مادر...دشمن اگر من را تحریم اقتصادی، دارویی، هسته‌ای کند حتی اگر روزی از همه هستی‌ام دست بکشم نمی‌گذارم من را تحریم کند،نمی‌گذارم فکرم،دینم،فرهنگم را استحاله کند.

من شهیدپرورم.

توکلتُ علی الله


در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

وقتی نفس رام نشود از انسان سواری می‌گیرد.امان از روزی که او جلو باشد و انسان پشتش، از انسان فقط جسمی می‌ماند و روحی خوک صفت و حتی بدتر از خوک!شرم بر ما که خلیفه‌ی خداییم روی زمین، و چه عصیانها که نمی‌کنیم! خدایا ما را آنی و کمتر از آنی به خودمان وامگذار که اگر تو را فراموش کنیم ... زبانم لال شود،بگذریم.

ای دل چه می‌کنی؟ می‌مانی یا می‌روی؟ امان از آن اختیار که تو را از حسین علیه السلام جدا کند(شهیدآوینی)


پ.ن)امشب عمیقاً بی‌صاحبی را درک کردم کاش اماممان حاضر بود و ما چشممان به جمال منور ایشان روشن می‌شد نه دیدن حوادث تکان دهنده، آه از دنیا...

یادش بخیر روزهای خوب خادمی شهدا، هر روز بعد از نماز نمی‌خوابیدیم اکثر اوقات برای نماز که بیدار می‌شدم چندنفر از بچه‌ها را می‌دیدم که سیمهایشان وصل است و در حال خواندن نمازشب هستند واقعا انگشت به دهان می‌ماندم چطور با این حجم کاری می‌توانند کم بخوابند و بیشتر عبادت کنند. از خودم خجالت می‌کشیدم اما واقعا جسمم برای بیدار ماندن یاری نمی‌کرد. به یاد دارم هر روز نوبتی یک قسمت از معراج اهواز باید خدمت می‌کردیم یک روز انتظامات،روزی مامان! و روزی دیگر مسئول نظافت دستشویی.
برای نظافت سرویس ها دونفر را قرار می‌دادند از دو جهت کار سختی بود هم نگاه زوار به ما نگاهِ خادم‌الشهدا نبود فکر می‌کردند ما از سر نیاز مالی آنجا را تمیز می‌کنیم چه بسا به یکی از دوستانم پول داده بودند که یادش بخیر چقدر خندیدیم😂 جهت دیگر سختی کار حجم انبوه زوار در بازه عید بود و همچنین تاکید سردار باقرزاده به خلوص در انجام کار ما را ترغیب می‌کرد که کارمان را به نحو احسن انجام دهیم.
القصه اینکه نوبت به من رسید و حتی حین کار سرم را بالا نمی‌گرفتم که با کسی رودررو نشوم این کار برخلاف میل باطنیم بود ازقضا همکارم همان اول از زیر کار فرار کرد و من تنها ساعتها غیر از زمان نماز در داخل توالت بودم و زمان ناهار آمدم دلی از عزا دربیاورم چشمتان روز بد نبیند اولین لقمه را که در دهان مبارک گذاشتم صدای مسئول آمد که داشت می‌گفت آبروی معراج را نبرید چرا مسئول سرویسها نیست یک زائر الان به من شکایت کرده و...
من هم از آنجا که پوستم خیلی نازک است لقمه اول را به زور و زحمت قورت دادم و اشکهای لعنتی هم راه خروج پیداکردند.سریع بلند شدم که به محل خدمتم برسم دوستم دستم را گرفت وگفت بشین خودتو هلاک نکن الان نوبت فلانیست! چادرم را سرم کردم و دوباره شروع به کار کردم حین کار چقدر گریه کردم و چقدر دلم شکسته بود حس غربت داشتم و گفتم حتما چون من تنها مشهدی هستم و بقیه تهرانی بامن اینطوری برخورد می‌کنند و حسابی با امام رضا درددل کردمو گریستم و شستم تا شب.
صدای شکمم درآمده بود و توان نداشتم و دیدم دوستانم به کمکم آمدند و یکی هم رفته بود به مسئول ماجرا را تعریف کرد او هم آمد بابغض از من عذرخواهی کرد و دیگر مرا مسئول سرویسها نکرد از آن روز من خودم را تنبیه کردم و هر روز به دوستانم برای سرویسها کمک می‌کردم چون من کارم را برای رضای خدا و شهدا نکردم شهدا هم معرفت کردند و گذاشتند توی کاسه‌ام...
فیلمش را دارم چقدر خندیدیم و چقدر خاطره ماند. هربار حس می‌کنم دارم شهدا را فراموش می‌کنم به یاد آن روزهای خوب بلندمی‌شوم و سرویس خانه را می‌شویم و تمیز می‌کنم، این راه رام کردن نفسم شد، خدایا من و فرزندانم را از راه اهل بیت و شهدا جدا نکن،الهی آمین
شما چه راهی برای خودتان دارید؟



برگرفته شده از صدای نور