آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۹روز دیگه ، شش ماهش میشه.


وقتی بغلش می کنم دست و کف پاش رو می بوسم.

تپل شده ، قب قب درآورده...بوس کردم گلوشو...خیلی ناز بود...خیلی شیرین... نگاه کردم دیدم گلوش قرمز شد



ولی من فقط نوازش کردم...


زدم زیر گریه...

زل زده بود تو چشمام...
.
.
.

چندسال پیش

یک شش ماهه بود

اون هم خیلی گلوش ناز بود...






#نه_آبی_نه_خاکی
قدم زدن در میان کتابهایی با زبان #نامادری روحیه ای می خواهد که من ندارم...
امروز برای پروژه ای کتابی برداشتم در گوشه ای از کتابخانه نشستم و خواستم بخوانمش!
در حین برداشتن مداد از کیفم ، چشمم افتاد به کتابی که دیروز خریدمش...
بعد از مدتها جستجو از شرق و مرکز و جنوب کشور، بالاخره دیروز پیامکی از کتابفروشی دانشکده آمده بود و گفته بود کتاب را برایتان خریده ایم!
خلاصه اینکه کتاب را برداشتم و شروع به خواندنش کردم...

از دیدن این همه #عشق ، #دوست_داشتن و #علاقه لذت بردم!
گاهی با نویسنده خندیدم و گاهی گریستم..،
اوج اقتدار نویسنده لحظه ای بود که در اوج علاقه و #دلتنگی ، نفس خود را زیر پا گذاشت...
به راستی #عشق های زمان جنگ تبدیل به افسانه ای تکرارنشدنی شده اند!
جنگ با آن ظاهر خشن ، نمی دانست می تواند #عاشقانه_ها بیافریند!
به خود که آمدم یک ساعت و نیم گذشته بود... چه لحظات شیرینی بود...❤

اگر بخواهم در چند کلمه این کتاب را توصیف کنم
عـــروج از خاک تا افلاک...

پ.ن)
من عشق را فقط در کتابهای مستند ِجنگ دیده ام ، نه در رمان هایی مبتذل و زاده ی ذهن یک نویسنده!
قدر وقت خود را بدانیم.

#لطفا_عشق_را_خز_نکنید !







اولین بار که اسم این کتاب رو می شنیدم

فکر کنم در وبلاگ g-hakim.blog.ir  تعریف کتاب رو خوندم.از همون موقع به دنبال این کتاب گشتم.

از اون سر شهر تا این سر شهر...از شرق کشور تا جنوب کشوراما انگار قحطی این کتاب  اومده بود


هم زمان از چندجای کشور به دنبال این کتاب بودم...
از دانشگاه هم خواستم که این کتابو بیارن اما گفتن چاپ نمیشه
تا اینکه امروز از طرف دانشگاه پیامک دادن از تهران براتون خریدیم...

پ.ن)
لذت وصل نداند مگر ان سوخته ای
که پس از دوری بسیار به کتابی برسد



دریافت


25اسفند94:

حضرت آقا  - حرف رفتن -تلخترین روز

این سه کلمه خاطره ی روز 25 اسفند 94 من است.

دلم برای معراج تنگ شده است، به خاطراتم رجوع کردم. آخر شبها چند کلمه ی کلیدی از آن روز را می نوشتم.

تلخ ترین روز معراج، صبحی بود که یکی از دوستان بخشی از سخنان حضرت آقا را خواند...

چه روز و شبی بود!

اشک چشممان خشک نشد!

آخر شب که معراج خلوت شد رفتیم کنار ضریح...

شهدا را به مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها قسم دادیم که یک تار مو از سر حضرت آقایمان کم نشود...


حرف رفتن نزن ای یار دلم می شکند

گر نباشی تو علمدار ، علم می شکند


پ.ن)


یکی از حاجاتتون سلامتی و طول عمر معظم له باشه.

خسیس نباشید برای بقیه از جمله حقیر هم دعا کنید.



من تو را حس می کنم

با قلبم..

به نگاهت ایمان دارم

همین که من را می بینی

حواست به من هست...

کافی ستـــ...


راستش شرمنده ات هستم

که هنوز تو را نشناخته ام!

که اوج رأفتت را دیر دیدم...

ببخش اگر چشمانم بینا نیست

ببخش اگر قلبم گیرای معنویتت نیست


آن روز را یادم هست

زائرت را فرستادی

تا کفشهایش را پایم کند

تا روی سنگفرش های سرد سرما نخورم!


من از دنیا چه می خواهم؟

همین که گاهی، نگاهی


وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟

شاعر: محمدعلی بهمنی

عکس: 9 فروردین95


پ.ن)

1. توفیق اجباری بود که چندین روز توفیق حضور در حرم مطهر داشتم

حالا انگار تا پنجشنبه جان می دهم!

2. اینستاگرام بیشتر عکس می ذارم. ( نام کاربری من : _emtedad_ )


امروز از یک گره کور زندگیم آه از نهادم برآمد ... آیاتی که پس از باز کردن قرآن برایم آمد.



فَانطَلَقَا حَتَّى إِذَا رَکِبَا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا إِمْرًا﴿۷۱﴾


قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا﴿۷۲﴾


قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ وَلَا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْرًا﴿۷۳﴾


پس رهسپار گردیدند تا وقتى که سوار کشتى شدند [وى] آن را سوراخ کرد [موسى] گفت آیا کشتى را سوراخ کردى تا سرنشینانش را غرق کنى واقعا به کار ناروایى مبادرت ورزیدى(۷۱)


گفت آیا نگفتم که تو هرگز نمى‏ توانى همپاى من صبر کنى(۷۲)


[موسى] گفت به سبب آنچه فراموش کردم مرا مؤاخذه مکن و در کارم بر من سخت مگیر(۷۳)



پ.ن)

ای خدا...

مرا مواخذه نکن :"(



#معراج_شهدا 🌹

شب های #هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
شکیبی اصفهانی

در زندگیم ، اگر روزهایی را بخواهم بارها و بارها تکرار شوند ، روزهایی بود که در #معراج بودم و با #معراجی_ها ...
روزهای خوب زود می گذرند
#دلم_تنگ_شهیدان_است_امشب
اِغتَنِمُوا الفُرَص فَاِنَّها تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب....
#شهادت امام #نقی علیه السلام تسلیت باد.
عکس: ۳فروردین۹۵

#خادم_الشهدا
#خادم_الرضا علیه السلام
#معراج

به زودی ....




امروز 24فروردین 95 ، هر کار کردم نشد که بنویسم!

فقط بدانید گلی از ساقه اش جدا شد...
همین!

برای هم دعا کنیم...

التماس دعا



- بچه که بودم

معلم حسابان همیشه

پایین برگه ی امتحان

دو سوال سخت می داد

که نمره ی اضافه داشت!

یادم هست همیشه

حل می کردم...


- نمرات پایانی را که می خواند گفت:

رضوی: 40 از 20

یادم هست که

خیلی تشویق شدم!


- مدتی هست که خدا

دو سوال سخت پایان برگه ام نوشته است

اما بحث اعداد و ارقام نیست!

روی کاغذ نمی شود نوشت

حل کرد!


- چندین بار هست

که توانسته ام

با موفقیت بگذرانم!

اما...

احساس می کنم...


دیـــــگر تـــــوان ندارم!


التمــــــاس دعـــــا

برگرفته شده از صدای نور