آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است


افسران - آقا اجازه!

منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست!
یوسف گم شده ی اهل حرم آمدنی ست!

ساحل چشم من از شوق به دریا زده است!
چشم بسته به سرش،موج تماشا زده است
!
جمعه را سرمه کشیدیم ،مگر برگردی
!
با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی
!
زندگی نیست ،ممات است تو را کم دارد
!
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد
!
از دل تنگ من ،آیا خبری هم داری؟

آشنا ،پشت سرت مختصری هم داری؟

منتی بر سر ما هم بگذاری ، بد نیست
!
آه ،کم چشم به راهم بگذاری ،بد نیست
!
نکند منتظر مردن مایی ،آقا؟

منتظرهات بمیرند،میایی آقا؟

به نظر میرسد این فاصله ها کم شدنی ست
!
غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست
!
دارد از جاده صدای جرسی می آید
!
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
!

افسران - یاران اوقات تنهایی من « عجبــ یارانی دارمااا»


همیشه به یادشونم

ولی وقتی ازین دنیا دورتر میشم بیشتر....

گاهی وقتا میگم کاش همیشه دورباشم ازین دنیا



نام : حسن

نام خانوادگی : آقاسی زاده شعرباف

تاریخ تولد : 1338

محل تولد : مشهد

تحصیلات : مهندسی راه و ساختمان با گرایش پل سازی

محل تحصیل : دانشگاه تورنتو کانادا

سمت : معاون فنی مهندسی قرارگاه مهندسی رزمی خاتم الانبیا(ص) ستاد کل نیروهای مسلح

اقدامات برجسته : اجرا 2400 پروژه کوچک و بزرگ

تاریخ شهادت : 28 مهرماه 1366

محل شهادت : ماووت

گلزار : حرم مطهر امام رضا(ع) - صحن آزادی - بهشت ثامن - بلوک 141


نگذاشت تالار بگیریم. ما هم تمام مراسمات را توی خانه گرفتیم. خانمها دور تادور نشسته بودند و طبق رسم داماد باید می امد و کنار عروس می نشست تا هدایای خانواده ها تقدیمشان شود.
گفتم مادرجان! پاتختی است همه منتظرند چرا نمی آیی؟ گفت : من نمی آیم. از نظر اسلام درست نیست جایی بروم که همه ، خانم باشند و کنترل نگاه در این شرایط سخت است.
گفتم : مادرجان، اگر نیایی فکر می کنند عیب و ایرادی داری و حرف می زنند. گفت : نه هر فکاری می خواهند ،بکنند.

خاطره ای از شهید مهندس حسن آقاسی زاده
منبع: نشریه راهیان نور« اسفندماه 1391»

نازنین! چشم اگر کبودی را نبیند دست که التهاب و تورم را لمس می کند.

عزیزدل! کسی که دل دارد، بی یاری چشم و دست هم درد را می فهمد. ای کسی که پنهان کاری را فقط در مصیبت ها و درد هایت بلد بودی ، شوی تو کسی نیست که این رازهای سر به مهر تو را نداند و برایشان در نخلستان های تاریک شب نگریسته باشد.

اینجا جای تازیانه ی نامردان است، در آن زمان که ریسمان در گردن مرد تو اویخته بودند. ای خدا! این غسل نیست؛ شست و شو نیست؛ مرور مصیبت است؛ دوره کردن درد است؛ تداعی محنت است.

ای وای از حکایت محسن(ع)! حکایت فاطمه(س) و آن در و دیوار! حکایت آن میخ های آهنین با بدن نحیف و خسته و بیمار! حکایت آن آتش تبدار! حکایت آن دست پلید با اینگونه و رخسار! حکایت آن همه مصیبت با این دل بیقرار!

السلام علیک ایتهاالصدیقة الشهیدة

کشتی پهلو گرفته، سیدمهدی شجاعی

برگرفته از گاهنامه یک هفتاد و سوم هیئت متوسلین به امام علی(ع)



جاتون خالی
صحن آزادی ایستاده بودم به سمت گنبد...
و خدام آقا علی ابن موسی الرضا(ع) هم عصر جمعه دور هم جمع شدند و برای حضرت فاطمةالزهرا(س) سوگواری کردند.

صحنه ی باشکوهی بود ... به خصوص اینکه بعد از این مراسم
باران باریدن گرفت....

خدا با همه ی جبروتش ناز می خرید و ما نیاز می کردیم

حضرت داود(ع) در حال عبور از بیابانی، مورچه ای را دید که مرتب کارش این است که از تپه ای خاک بردارد و در جایی دیگر بریزد ، از خداوند خواست تا راز کار اگاه شود.

مورچه به سخن درآمد: معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام این خاکهای آن تپه در این محل قرار داده است. حضرت فرمود: با این جثه ی کوچک تو ، تا کی می توانی خاک های این تپه بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کنی؟ آیا عمر تو کفایت خواهد کرد؟

مورچه گفت: همه اینها را می دانم و می دانم که عمرم کفایت نخواهد کرد ، ولی خوشم که اگر در این کار بمیرم به عشق محبوبم و در راه رسیدن به او مرده ام.

امام صادق (ع) می فرمایند:

« هرکس بمیرد و در حالی که منتظر این امر فرج باشد همانند کسی است که با حضرت قائم (عج) و در خفیه اش بوده باشد.»

ظهور نزدیک است،اگر بخواهیم



اعتراف به گناه یک شهید

 
 

شهیدعلیرضا محمودی

ولادت: 23/04/1348

شهادت: 29/11/1361



این شهید هم یکی از آن شهیدان حسین فهمیده و بهنام محمدی هاست. یکی از بزرگمردان کوچک تاریخ. وقتی توی زندگی این نوجوان سیر می کنیم می بینیم که چطور جبهه به فرموده حضرت روح الله (ره) دانشگاه بوده و چطور مس وجودها را طلا می کرده . عشق واقعی به شهادت رو میشه تو گوشه،گوشه ی زندگی به ظاهر کوتاه علیرضا و دستنوشته های جامونده اش لمس کرد. چیزی که شاید خیلی از مسنهای این زمان گفتنش هم سخت باشه. ملکه ی ذهن و رفتار شهید علیرضا محمودیه...

بارخدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله: از اینکه حسد کردم ...

از اینکه تظاهر به مطلبی کردم که نمی دانستم...

از اینکه زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم...

 

از اینکه در غذا خوردن به فکر کسی نبودم...

از اینکه مرگ را فراموش کردم ...

از اینکه در راهت سستی و تنبلی کردم...

از اینکه عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم...

از اینکه در سطح پایینتربن افراد جامعه زندگی نکردم ...

از اینکه منتظر بودم تاد یگران به من سلام کنند...

ازاینکه شب بهر نماز شب بیدار نشدم                                                                                           

از اینکه دیگران را به کسی خنداندم غافل از آنکه خود خنده دارتر از همه هستم...

از اینکه لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم...

از اینکه در مقابل متکبرها ، متکبرترین، امادر مقابل اشخاص متواضع، متواضع نبودم ...

از اینکه شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نکردم ...

از اینکه زبانم گفت: بفرمایید ولی دلم گفت: نفرمایید...


برگرفته از نشریه ی راهیان نور اسفند91

آیا تا بحال آیات ابتدایی سوره ی بنی اسرائیل را با دقت خوانده اید ؟

به گزارش گروه سیاسی "ره به ری" :                     

وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْکِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الْأَرْضِ مَرَّتَیْنِ
خداوند ابتدا درباره ی شکست سنگین یهودیان پس از فساد اول سخن می گوید. آنگاه از پیروزی آنها پس از شکست خبر میدهد. اما فساد دوم که همراه با نابودی کامل آنها در سرزمین فلسطین است:
" هنگامی که این وعده دوم فرا میرسد گروهی جنگجو و پیکارگر بر شما چیره میشوند، آن چنان بلائی به سرتان میآورند که آثار غم و اندوه از صورتهای شما میبارد (فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِیَسُوؤُا وُجُوهَکُمْ).
آنها حتی بزرگ معبدتان بیت المقدس را از دست شما میگیرند" و در آن داخل میشوند همانگونه که بار اول داخل شدند" (وَ لِیَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ کَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ).
آنها به این هم قناعت نمیکنند، "تمام بلاد و سرزمینهایی را که اشغال کرده اند درهم می کوبند و با خاک یکسان می کنند"(وَ لِیُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِیراً).

حالا بار دیگر جمله ی رهبری را مرور کنید...
"گاهی سردمداران رژیم صهیونیستی، ما را تهدید هم میکنند؛ تهدید به حمله‌ی نظامی میکنند؛ اما به‌نظرم خودشان هم میدانند، و اگر نمیدانند، بدانند که اگر غلطی از آنها سر بزند، جمهوری اسلامی «تل‌آویو» و «حیفا» را با خاک یکسان خواهد کرد."(اول فروردین ۹۲)

رنگ سیاه به رنگ سرخ


تا حالا شده ناموست تو کوچه جلو چشمت سیلی بخوره ؟ وتو تنها کاری که می تونی انجام بدی این باشه که دستشو بگیری و آروم آروم ببریش سمت خونه؟ حواستم باشه که وقتی دیگه پاهاش یاریش نکرد برای راه رفتن بنشونیش روی پله های کوچه که یه وقت زمین نخوره ؟ همن موقع هم کورال کورمال دست بکشی رو زمین شاید تکه های گوشواره اش رو پیدا کنی؟                                            گفتم گوشواره...! تا حالا شده جلوی چشمات از گوش پاره جگرت که یه بچه ی سه سالست گوشوارشو بکشن و گوششو پاره کنن کسی نباشه ازش محافظت کنه یا لااقل دلجویی..

گفتم سه ساله و دلجویی...!  تا حالا شده در جواب گریه های یه دختربچه سه ساله واسه دلجویی سر باباشو بیارن و اون جلوی چشمات چون بده و تو فقط مجبور باشی گریه کنی؟

...گفتم بابا...    تا حالا شده دلت هوای باباتو کرده باشه و تو فقط واسه حس کردنش یه پلاک داشته باشی واسه بوسه زدن و یک کاغذپاره که تمام حرفای بابات توش نوشته باشه و تو فقط می تونی این وصیتنامه رو بارها و بارها دور کنی تا شاید حکمت جدیدی رو تو جمله های بابات پیدا کنی؟

گفتم وصیتنامه... تا حالا شده وصیتنامه عزیزترین کست دستت باشه و توش گفته باشه عزیزبابا سیاهی چادر تو کوبنده تر از سرخی خون منه ؟ و توبرای دلجویی از گوش پاره و سر بریده و سرخی خون بابات، با تمام وجود از چادر سیاه که لباس رزم توست محافظت کنی.                           

برگرفته شده از صدای نور