آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

شاید من یک شخصیت خاص هستم که با بدترین شرایط (از جهت ظرفیت خودم) مانوس میشم! حتی وقتی خونه‌ی اولم جای خیلی دوری بود و به هیچ جا دسترسی نداشت! آفتاب نداشت برای منی که داشتن نور خورشید اینقدر مهمه همیشه انگار توی سایه بودم. حتی وقتی که خونه‌ی دومم بازم دور بود طبقه‌ی سوم بدون آسانسور، و خیلی کوچیک! ولی من دل بسته بودم بهش. به آفتابی که از طلوع تا غروب خورشید داشتم به حس و حال زندگی عزیزم که دودستی چسبیدم بهش. به حال عاشقانه‌ای که موقع پختن غذام داشتم وقتی که کبوترا پشت پنجره‌ی خونه‌م می‌نشستن و من غذا می‌ریختم قلبم پر از عشق می‌شد وقتی از من نمی‌ترسیدن!

آره من حتی با کبوترام هم انس گرفتم و الان دلم لک زده براشون ... حتی به روزهای همیشه تنهای منتهی به شبم، روزهایی که اشک با من مانوس بود ولی من نذاشتم از پا دربیاره منو، اگه تا حالا تنها توی یک خونه جای غریب نبودید احتمالا نمی‌دونید من چی میگم.

حالا هم توی خونه‌ی سوم عشق می‌کنم با آرامشی که حاصل سختیهایی هست که کشیدم. آرامشی که دارم به خاطر این نیست که پول زیادی داریم نه! که اگه به خاطر این بود خیلی سطحی و گذرا بود و البته مضحک! چون نه تنها پولمون زیاد نیست بلکه به خاطر این هست که قلبم به وسعت تمام سختیهایی شده که کشیدم بزرگ شده و کسی جز خدا و امام رضا جانم ازشون خبر نداره! مسائلی که من و همسرم حتی توی خواب شبمون هم نمی‌دیدیم بتونیم با معجزه‌ی عشق از پسشون بربیایم.

نمی‌خوام داستان لیلی و مجنون رو براتون تعریف کنم بلکه هدفم از نوشتن این بود که حاصل انتخاب عاقلانه قطعا عاشقانه ست اما انتخاب عاشقانه ممکنه اینطور نباشه، نظرتون و یا تجربتونو بگید میخونم :)

بازم ازینا بنویسم یا جالب نیست؟

برگرفته شده از صدای نور