آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۶ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

چند روز بود خیلی کم حرف شده بود.

خانواده نگرانش بودند ، اما اکرم سادات چیزی نمی گفت.

شب که شد شروع کرد به یادداشت کردن ... آروم آروم اشکهاش می ریخت.

مادر گفت: اکرم سادات حالت خوبه؟  اما جوابی نشنید.

نیمه های شب بود که سید محمد به طور اتفاقی صدای نجوای اکرم سادات رو شنید...  نزدیکتر شد

دید اکرم سادات در حالی که از شدت گریه سرش رو روی زمین گذاشته زیر لب میگه

اللهم اغفرلی  الذُّنُوبَ الَّتی تُغَیِّـرُ النِّعَمَ، اَللّـهُمَّ اغْفِرْ لی الذُّنُوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعاءَ، اَللّـهُمَّ اغْفِرْ لِی الذُّنُوبَ الَّتی تُنْزِلُ الْبَلاءَ



صبح که شد یکی از دوستان اکرم سادات تماس گرفت اما او حواسش به تلفنش نبود ، تلفن منزل زنگ خورد 
، مادر تلفن را برداشت ، ریحانه شروع کرد به صحبت و گفت خواب خوبی برای اکرم سادات دیدم ، مادر گفت حالش خوب نیست نمی دونم چرا!
ریحانه گفت: پس من به شما میگم ، شما براش تعریف کنید

خواب دیدم اومدم حرم امام رضا علیه السلام، دیدم اکرم سادات لباس احرام پوشیده ، صورتش نورانی شده و داخل ضریح مشغول غبارروبی هست و با خوشحالی اشک شوق می ریخت و به من گفت : ریحون، خدا حاجتمو داده، حضرت آقا هم قراره تشریف بیارن داخل ضریح...

تلفن که قطع شد ، مادر برای اکرم سادات ماجرا را تعریف کرد

اشک شوق می ریخت و قلبش از شادی تند می زد...

و زیر لب می گفت:
یا رفیق من لا رفیق له
یا شفیق من له شفیق له
یا انیس من لا انیس له...
 
۲۹خرداد۹۵



ساعت را که نگاه کردم ۷ و سی دقیقه صبح بود.در  خیابان باهنر به سمت درب غربی دانشگاه می رفتم  حدود ده متر جلوتر از من  دختری جوان بود و جلوتر از او رفتگری  که بصورت عجیبی روی زمین افتاده بود.

دختر ایستاد گوشی اش را دراورد خیال کردم می خواهد به اورژانس زنگ بزند زاویه را تنظیم کرد عکسش را گرفت و از روی او  رد شد! 

تندتر راه رفتم تا به رفتگر برسم ... نزدیکش شدم  کمی کج شده بود و یک ساقه طلایی که هنوز تمام نشده بود کنار دستش.

نگرانی وجودم را گرفت  نمی دانستم باید چگونه هشیاری اش را بفهمم! صدایش زدم پاسخی نداد   ...

 طبق معمول گوشی همراه ، همراهم نبود! 

یکی از کارکنان دانشگاه را دیدم ، 
از او خواستم او را تکان بدهد تا نگرانیم برطرف شود...

آن مرد شریف، خسته از شب کاری دیشب خوابش برده بود...

خدا را شکر کردم

قبل از اینکه نگاهش متوجه من شود سریع برگشتم و به سمت دانشگاه رفتم

اما هنوز دارم فکر می کنم چگونه انسان می تواند بی تفاوت نسبت به هم نوعش فقط از او عکسی بگیرد برای صفحه ی اینستاگرامش ، و بی رحمانه از روی او رد شود!

وای از قساوت قلب
آه از این بی رحمی!

تاریخ خاطره:۱۷اردیبهشت۹۵


به زودی ....




امروز 24فروردین 95 ، هر کار کردم نشد که بنویسم!

فقط بدانید گلی از ساقه اش جدا شد...
همین!

صدای چرخهای چمدانش در کوچه می پیچید. به ساختمان بزرگی رسید . جلوی ساختمان تعداد زیادی جمع شده بودند و هر کدام چمدان دخترشان را به این سو و آن سو می کشاندند.
اما او تنها بود. به سختی چمدان بزرگش را از روی پله های جلوی ساختمان عبور داد . به داخل ساختمان که رسید سرش سوت کشید ... پله های پرپیچ و خم زیادی در پیش داشت.یک لحظه تمام آرزوهایش از جلوی چشمانش عبور کرد... او کجا و قبولی در دانشگاه کجا! دختری روستایی از طبقه ی ضعیف جامعه ...

حس ناتوانی به او دست داد. یادش آمد مادرش به او میگفت: «دخترم! همیشه یاعلی بگو تا کارها برایت آسان شود.» یاعلی گفت و پله ها را یکی یکی بالا رفت... به پله ی دهم نرسیده بود که عصایش از دستش افتاد ... تق تق تق ... نشست، اشک در چشمانش حلقه زد! همه بدون اینکه به او کمکی کنند فقط نگاه ترحم آمیزی می کردند و سری تکان می دادند و رد می شدند.
نرگس اشکهایش را پاک کرد.. دوباره یاعلی گفت و به سختی بلند شد دستش را دراز کرد عصایش را برداشت .. تا پله ی صد و دهم فاصله ی زیادی داشت. اما باید این راه را می رفت...
.............
به راهروی تاریک و طولانی ای رسید. نفس نفس می زد.. همان جا نشست .. ساعتش را نگاه کرد .. یک ساعت طول کشیده بود تا به طبقه ی چهارم برسد!
یاعلی گفت و بلند شد. به اتاق 458 رسید.. مکث کرد. به دیوار تکیه داد، عصایش را کنار گذاشت. از جیبش کلید کوچکی را درآورد دستش می لرزید کلید را به دست چپش داد در را باز کرد. وارد اتاقش شد. چند نفر دیگر قبل از او آنجا بودند. فقط یک تخت بالا خالی مانده بود اما او نمی توانست بالای تخت برود.
صدای پچ پچ ها را می شنید اما خودش را به نشنیدن می زد!
«مگه اینجا دانشگاه معلولانه!
وای این دیگه کیه?
خدا میدونه شبها انقد با این عصاش تق تق کنه نذاره بخوابیم!»

داستان از زیان دختریست که می خواهد در دنیای ارتباطات، ارتباطاتش را کنترل کند اما از نظر دیگران او کهنه فکر می کند و انسان عجیبی ست!
بخوانید!



سلام ، خوبی؟ ببین خلاصه میگم، یک گروهی توی تلگرام ادت میکنم فقط بیا با من صحبت کن .. باشه؟
سلام. چه گروهیه؟ چی بگم؟
بیا بابا! خلاف نیست... ما رو باش با کی میریم سیزده به در!!
باشه اد کن.


وارد گروه که شدم ، چهار نفر بودیم. سه تا دختر و یک پسر.
منم با مهیا شروع به صحبت کردم. اون پسر هم خیلی گرم با من شروع به صحبت کرد! چند بار تکرار کرد جوابشو ندادم.
یهو مهیا اومد تو پی وی، چرا جواب امید رو نمیدی؟ 
خوشم نمیاد!
مرگ، چرا؟
نامحرمه خب! برا چی باید جوابشو بدم؟
-بمیری!
باشه!
کمی که گذشت، فضا خیلی سنگین شده بود ... نمی تونستم تحمل کنم و از گروه لفت دادم.

دوباره مهیا اومد تو پی وی و بهم گفت:
بمیری با اون افکارت!
جوابشو ندادم... کار درستی کرده بودم و نیازی به توضیح نداشت.
خیلی ناراحت بودم ، احساس می کردم قلبم سنگین شده...صورتم سرخ شده بود.
سرمو گذاشتم روی میز که صدای داداشمو شنیدم..
آبجی! بوی پیراهن یوسف که چندبار تموم شد و دوباره شروع شد! بیا گوشیتو بردار دیگه! کل دفاع مقدس رو مرور کردیم که !
سریع گوشیمو برداشتم...

-سلام عزیزم، خوبی؟ فریالم... ببین میلاد گفته یک گروه بزنم توی تلگرام، تو رو هم اد کردم.
- سلام دوستم. میلاد؟
- شوتی ها!! هم کلاسیمون همون پسر شیرازیه دیگه!
- آها ، آقای بهروزی...خب گروه چی هست؟
- هیچی فقط هماهنگی برای درسامون هست. ادت کردم. بای!
- باشه، خدانگهدار.

شب خسته از دانشگاه برگشتم. طبق معمول رفتم تلگرام ... مکالمات گروه کلاسمونو خوندم ...
-میلاد: بچه ها پایه اید بریم بیرون؟ دور دور ؟
-فریال:  میلاد تو بگو کجا بریم؟
- لیلا: سینما خوبه؟ چون هوا سرده!
- میلاد: نه بابا... بریم پارکی ... بیرون شهری...
-میلاد: بقیه بچه ها آنلاین هستن ولی چرا نظر نمیذارن؟
.
.
.
همون موقع هلیا بهم پیغام داد : امروز میای دانشگاه؟ هوا خوبه یکم قدم بزنیم..
گفتم: نه هلیا جان، یکم سردرد دارم. هلیا علت رو پرسید و دلیلش رو گفتم.
بعد خندید و گفت: دیوانه! برو این اردوها رو... توی این اردوها برکت زیاده...
-وای هلیا تو دیگه نگو .. تو فرمانده بسیج بودی!!
من که طاقتم تموم شده بود بحثو عوض کردم .. هلیا گفت: باشه! منم نفهمیدم بحثو عوض کردی! استاد تغییر فضایی!!

به پهنای صورت اشک می ریختم .... از فضایی که قرار گرفته بودم می ترسیدم... از ایمانی که به زور جمعش کرده بودم  و می ترسیدم که همین یک ذره هم از دست بره! احساس تنهایی عمیقی داشتم.
سریع به سارا پیام دادم ..
-سلام سارا... هستی؟ خیلی دلم گرفته... اگه هستی جواب بده .. تو که آنلاینی.
- سلام.. هستم ولی الان دارم با عجقم چت میکنم..وقت ندارم.
- عجقت کیه دیگه؟ ادا درنیار .. دلم خیلی گرفته سارا... اشکم بند نمیاد.
- امیر دیگه! مگه نمیدونی؟ تازه با هم آشنا شدیم، همکارمه.

واقعا سردرد گرفته بودم...باورم نمیشد که داشتم برای خودم توجیه میکردم 
چرا اینقدر سخت میگیری؟ اونا با هم دوستن... تو که دوست نیستی! حالا میری می گردی باهاشون.. یکم روحیه ت عوض میشه!
آخه این چه دینیه تو داری دختر؟! چرا اینقدر خشک و بسته فکر میکنی؟ الان عصر ارتباطاته!!
داشتم دیوانه می شدم .. دیگه نمیتونستم تحمل کنم.. توی مخاطبهامو نگاه کردم معصومه رو دیدم که آنلاین بود. خواستم یکم باهاش حرف بزنم سبک شم...توی راهیان نور با معصومه آشنا شدم. میدونستم اون درکم میکنه..
بهش پیغام دادم ولی اون هم جوابمو نداد..منتظر شدم...


دلم گرفته بود و مشکلات و فشارهای زندگی من رو وادار می کرد که هر دو سه روز به مأوای خودم (حرم مطهر انیس النفوس علیه السلام) برم. در مسیر خط 97 ایستگاه بیمارستان فارابی پیاده شدم و منتظر خط25 بودم که کودکی حدود 5 سال نظر من رو به خودش جلب کرد. او با در دست داشتن چند دعا از افراد می خواست که از او خرید کنند ولی با بی اعتنایی آنها مواجه می شد. به سمت علی رفتم که مردی آمد و به او گفت: آیت الکرسی هم داری؟

علی گفت: بله و از لابه لای ادعیه یک آیت الکرسی درآورد و به مرد داد. آن مرد هم یک سکه ی 25تومانی به علی داد و سریع به داخل اتوبوس پرید. علی با عجله ادعیه را به من داد و به سمت اتوبوس دوید تا بقیه ی پولش را بگیرد. من هم به دنبالش رفتم اما از دیدن رفتار ناشایست آن مرد با این کودک به حدی دلم گرفت که همان جا دوست داشتم از علی دفاع کنم.

-علی گفت: آقا پولمو بده این خیلی کمه.

-اوگفت: برو بچه ... زیادیت هم هست.

-علی فقط به سمت او نگاه می کرد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و با ناخن هایش سر انگشتانش را از استرس می کند.

-آن مرد وقتی دید من همراه علی هستم یک سکه ی 50تومانی درآورد و از داخل اتوبوس به سمت علی پرت کرد ... سکه قِل خورد و به زیر اتوبوس رفت و علی نتوانست آن را بردارد ... اتوبوس حرکت کرد.

علی آنقدر ناراحت شده بود و اشک در چشمان سبز رنگ زیبایش حلقه زده بود ... که حتی یادش رفت ادعیه را از من بگیرد.

من علی را بغل کردم و به او گفتم: عزیزم ناراحت نباش من جای او از تو می خرم. چقدر به تو کم داد؟

علی در حالیکه بغض داشت و نمی توانست صحبت کند با صدای معصوم و کودکانه اش گفت: سیصدتومن.

من کمی با او صحبت کردم که از دلش دربیاورم و کمی از ناراحتیش کم کنم ... موهای طلایی رنگ علی بهم ریخته بود ... با انگشتانم موهایش را مرتب کردم ... او را بوسیدم و از او خواستم که دیگر ناراحت نباشد . و به او گفتم : برایم خیلی دعا کن ... باشه؟ علی گفت: باشه!

و به اندازه ادعیه هایی که داشت پولش را حساب کردم ؛ علی گفت: من پول خُرد ندارم ؛ گفتم: هدیه ست برای خودت عزیزم. و فقط یک دعا را از لابه لای ادعیه برداشتم .. نمی خواستم با دنبال گشتن دعای مدنظرم بیشتر از این ناراحت شود.

از علی خداحافظی کردم ... او رفت اما هر دو سه قدم برمی گشت به من نگاه می کرد و لبخند می زد.

به حدی بغض اذیتم می کرد و ذهنم مشغول شد که یادم رفت نگاه کنم چه دعایی را برداشته ام.

....

بعد از زیارت امام رضا علیه السلام طبق رسم همیشگی ام به بهشت ثامن و مزار شهدا رفتم دعا را که درآوردم ...دیدم دعای استجابت دعا ست(من هیچ وقت این دعا را نخوانده بودم). من یقین دارم  علی با آن قلب پاکش برایم دعا می کند و دعای استجابت دعا هم هدیه ی خداوند به من به خاطر شادکردن دل اوست.

علی رفت اما... هیچگاه فراموشش نخواهم کرد.


عکس: 22مرداد93/ بهشت ثامن

برگرفته شده از صدای نور