آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

هرسال منتظر بودم که یه اتفاقی بیفته که برم، یک معجزه که من بالاخره پیاده روی اربعین برم. هرسال نشد هر سال نشد جز یک سال که اسمم بین اون همه دانشجو که همه هم از من بهتر بودن دراومد. اما مادرم اجازه نداد چون پیاده بود چون می‌ترسید از اینکه برم و مریض بشم و آشنایی همراهم نیست، و باز هم نرفتم. سه سال بعدش هم همینطور ، نشد بریم. اما امسال اصلا نخواستم که برم چون بهتره که نَرَم آره برای خودم بهتره که اصلا نخوام که برم چون دیگه دلم باید محکمتر از قبل باشه چون باید یاد بگیرم اویس باشم یعنی میتونم که باشم؟

شاید هیچ وقت دیگه نشه که برم چند روز قبل نگاه کردم چقدر گرون شده بود خیلی دلم شکست...

خوش باشی آقا با زائرات.

یک چیزی ته دلم میگه راحت باش و هر چی توی ذهنت هست بنویس چه عیبی داره وقتی این همه بلاگر هستند که از ریز جزئیات زندگیشون میذارن و کلی دنبال کننده جمع می‌کنند و از این دنبال کننده ها پول درمیارن هر چی تعدادشون بیشتر شه هزینه ی تبلیغشونو بیشتر می‌کنند!

یک چیزی میگه راحت باش ولی من نمیتونم راحت باشم چون نمیدونم چند جفت چشم این مطلب رو میخونن و چقدر ممکنه منظور منو بد برداشت نکنند!  من نمیتونم خیلی راحت عکس دسته گل نرگس بذارم و بگم "مرسی عشقم که به یادمی!" چون خیلیا مجردن و حسرت میخورن و خیلیا متاهلن و این شرایط رو ندارن!

دسته گل نرگس مثال بود. یک مثال ساده که توی هر پاییز اتفاق میفته و تا مخاطبینشونو زخمی نکنن بی خیال نمیشن! زندگیامون شده مسابقه برای دیده شدن! برای چهره شدن! برای اینکه کسی فکر نکنه ما خوش نیستیم. چی بگم؟ حرف زیاده برای گفتن و مجالش نیست.

برگرفته شده از صدای نور