آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینجا

در غیاب تو


بهار اول زمستان است...


کفشهایش را برداشتم

داخل پلاستیک گذاشتم

پیشانیم را بوسید
《الهی سفیدبخت بشی دخترم.》
دو قدم مانده بود به ضریح
ایستاد...
فقط نگاه می کرد
با دقت نگاه می کرد

دستش را روی سینه اش گذاشت
عصایش را به دست راستش داد
برگشت...

دستش را بوسیدم
و دوباره همان دعا را برایم 
تکرار کرد!

کمی دور که شد
خانمی نزدیکم آمد و گفت:

مادر چهار شهید بود

از دور داخل ضریح را که دید
قلبش تیر کشیده بود و ....


من نمی دانم
میان این همه درد !
چرا زنده ام؟
چگونه زنده ام!

#مادر

خاطرات خادمی ، معراج شهدا، فروردین۹۵



ده روز پیش بود که با یارانِ معراجی از این کوچه عبور کردیم

و در سالروز کوچه و میخ و مادر ، خادم الشهدا شدیم

.ده روز بودن در معراج با معراجیها تجربه ای زیبا و رویایی بی نظیر بود.

دیدن انسانهایی به زلالی آب و از جنس خاک ، هماهنگی بی سابقه ی آب و خاک را رقم زده بود

.افسوس که روزهای خوب به سرعت باد و به یک چشم به هم زدن به پایان می رسد.



اینجا شهر است!


۵فروردین۹۵



برگرفته شده از صدای نور