آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

همیشه تصورم این بود که هر وقت بخوام ازدواج کنم حتما میرم حرم و مولای رئوفمو دعوت می‌کنم . حالا که وقتش رسیده و من از روز ولادت مادر قدم به خانه‌ی دیگری می گذارم وقت نکردم که برم و کارت دعوت رو بندازم توی ضریح ...

اما مطمئنم اون مولای رئوفی که من دارم قدمش رو روی دو چشمانم میگذاره و محفل ما رو متبرک میکنه...
برای بی‌گناه برگزارشدنش دعا کنید :'(

دلم برای بخشهایی از گذشته ام تنگ شده، مثلا برای صفای باطن نوجوانیم برای نمرات ۲۰ دانش‌آموزیم ، برای کارهای فرهنگی جوانیم، برای ساخت کلیپ صوتی و یا تصویری حتی برای در کوچه دویدن‌های کودکیم  ... 

برای همه ی اینها تنگ شده :'(    دلم کمی گذشته می‌خواهد


+همانا انسان یک چیزیش میشه!









برگرفته شده از صدای نور