آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۲۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است


وَتِلکَ الأَیّامُ نُداوِلُها بَینَ النّاسِ وَلِیَعلَمَ اللَّهُ الَّذینَ آمَنوا وَیَتَّخِذَ مِنکُم شُهَداءَ ۗ وَاللَّهُ لا یُحِبُّ الظّالِمینَ﴿۱۴۰﴾


و ما این روزها(ی پیروزی و شکست) را در میان مردم می‌گردانیم؛ (-و این خاصیّت زندگی دنیاست-) تا خدا، افرادی را که ایمان آورده‌اند، بداند (و شناخته شوند)؛ و خداوند از میان شما، شاهدانی بگیرد. و خدا ظالمان را دوست نمی‌دارد. 140،آل عمران


سال گذشته برای من

امسال برای کسی دیگر

و سالهای بعد برای فرزندان

و فرزندِ فرزندان ...



پ.ن)

قبلا در چنین سایتی عضو بودیم

و الان دیگر نیستیم!

خواستیم باشیم اما نشد!

ساعت را که نگاه کردم ۷ و سی دقیقه صبح بود.در  خیابان باهنر به سمت درب غربی دانشگاه می رفتم  حدود ده متر جلوتر از من  دختری جوان بود و جلوتر از او رفتگری  که بصورت عجیبی روی زمین افتاده بود.

دختر ایستاد گوشی اش را دراورد خیال کردم می خواهد به اورژانس زنگ بزند زاویه را تنظیم کرد عکسش را گرفت و از روی او  رد شد! 

تندتر راه رفتم تا به رفتگر برسم ... نزدیکش شدم  کمی کج شده بود و یک ساقه طلایی که هنوز تمام نشده بود کنار دستش.

نگرانی وجودم را گرفت  نمی دانستم باید چگونه هشیاری اش را بفهمم! صدایش زدم پاسخی نداد   ...

 طبق معمول گوشی همراه ، همراهم نبود! 

یکی از کارکنان دانشگاه را دیدم ، 
از او خواستم او را تکان بدهد تا نگرانیم برطرف شود...

آن مرد شریف، خسته از شب کاری دیشب خوابش برده بود...

خدا را شکر کردم

قبل از اینکه نگاهش متوجه من شود سریع برگشتم و به سمت دانشگاه رفتم

اما هنوز دارم فکر می کنم چگونه انسان می تواند بی تفاوت نسبت به هم نوعش فقط از او عکسی بگیرد برای صفحه ی اینستاگرامش ، و بی رحمانه از روی او رد شود!

وای از قساوت قلب
آه از این بی رحمی!

تاریخ خاطره:۱۷اردیبهشت۹۵


وقتی مرد شهید می شود  زن ، باید زینبی زندگی کند  یعنی توقع من این است که  وقتی یک همسر شهید را می بینم  حداقلِ پوشش ظاهری  و مسائل  اعتقادی را رعایت کند!  

 برنامه ی ملازمان حرم ، کلیت خوبی دارد   موضوع و هدف ارزشمند است اما ...

اولین قسمتی که تماشا کردم از دیدن مهمان برنامه جا خوردم!

فکر نمی کردم همسر شهید می تواند اینگونه باشد ... در قسمتهای دیگری که به طور اتفاقی چند لحظه ای آن هم به صورت گذری نگاه کردم باز هم متاسفانه مهمانان برنامه رعایت عفاف و حجاب مناسب و در شأن یک همسر شهید را نکردند.


پخش صحنه هایی خصوصی از مراسم عروسی ، عکسهای خصوصی و... در تدوین برنامه بسیار بنده را دلزده کرد! هرچند این موضوع را به تمامی میهمانان برنامه بسط نمی دهم اما برای شخصی مثل من با تفکری ارمانی کافی بود تا جایی که دیگر وقتم را برای تماشای این برنامه نگذرانم و صرفاً به خواندن زندگی شهدای مدافع بسنده می کنم!

در مقابل برنامه ی زیبای نیمه ی پنهان ماه همیشه برایم دلنشین و مورد پسند بوده است!

پ.ن)

اگر روزی در این جایگاه باشم خاطرات مکتوب را ترجیح می دهم تا اینکه مقابل دوربین!

نظر شما محترم است ، اما نظر من برای خودم قابل قبول!



استاد به دانشجو گفت :بیا پای تخته

دانشجو سوال را نتوانست حل کند و گفت: درس را خوانده ام اما الان حضور ذهن ندارم!

استاد باور نکرد!

او نمی داند همه چیز درس نیست....

گاهی ذهن مشغول است

مثلا مشغول نماز صبحی که قضا شد! 

دلی که شکست 


یا...


پ.ن)همینطوری نوشت




از #سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر؟

#کاظم_بهمنی

وقتی پنجره 
را باز می کنی و بوی اقاقیا می پیچد ...

عکس:همین روزا

ایام به کام و اعیاد مبارک

شده ام مثل تشنه ای که آب می بیند


می دود اما ...


افسوس سراب است!


پ.ن)

 درسته من بدم!اما شما که خوبی!کریمانه ببخشا ...

بعضی وقتا زیر بار این امتحان الهی له میشم!

مثل امشب...

که عیدیم.. له شدن زیر بار امتحان بود!

برگه ی امتحانی دست چپ!


خَسِرَ الدُنیا وَ الاخِرة


التماس دعا



خاطره ای ازآیت ا...مرعشی نجفی ره
میفرمایندکه شب اول قبر آیت‌‌الله شیخ مرتضی حائری (قدس سرّه)"، برایش نماز"لیلة‌ الدّفن"خواندم، .
بعد نماز هم سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم.
چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم.
حواسم بود که از دنیا رفته است.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف چه خبر است؟
پرسیدم:
آقای حائری! اوضاع‌تان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن...
-وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری.
کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم؛
این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید.
صداهایی رعب‌آور و وحشت‌افزا!
صداهایی نامأنوس که موهایم را بر بدنم راست می‌کرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم.
از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود.
بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم.
انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن؛
خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد.
تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد.
بدجوری احساس بی‌کسی و غربت کردم.
با همه وجود از درون ناله سر دادم:

فرقی ندارد

باران ببارد یا نه!

خوب که به اطراف نگاه می کنم

همه جا تویی

اما می دانی؟


باران که می بارد

عطر وجودت

حس حضورت

به همه جا پراکنده می شود...


باران تو را متجلی تر می کند

تو در قطرات باران تکثیر می شوی و می باری

می باری و دلها را می شویی

و چشمها را پاک می کنی



ای بهار دلها

تو قلبی برای این جهان

برای این شهر

برای این خانه

و برای من


وقت آن است که به گل اذن شکفتن بدهی ...


عکس: بهار در مقابل منزل



 
سلام و وقت بخیر.

غیر از کتابهای داخل عکس و خدابیامرز #من_زنده_ام که هنوز به صاحبش (اینجانب) برنگشته...
اگر کتاب خوبی خوندید با ذکر خلاصه ی موضوع به من معرفی کنید که ان شاءالله بخرم. حتما با موضوع دفاع مقدس و مذهبی باشه. تشکر
#نمایشگاه_کتاب

برگرفته شده از صدای نور