برداشت اول:
مادرم همیشه میگفتن زندگی پستی و بلندی زیاد داره، خوشی داره ناخوشی میاد ولی باید ساخت. اگه زمانه با تو نساخت تو باهاش بساز ! منم همیشه گوش میدادم به حرفاشون. ولی همیشه این سوالو داشتم برای منی که همیشه مسائلو آسون میگیرم چی میتونه انقدر سخت باشه که مجبور بشم باهاش بسازم تا اینکه خودم شدم خانومِ خونه.
مثلا تا قبل ازدواجم خیلی رویاها و برنامه ها داشتم. از گل و گلدون گرفته تا خونه تکونی قبل عید.
اول از گل بگم براتون بعد خونه تکونی :)
همیشه توی ذهنم این بود از گلهای خونه پدری هر کدوم یک قلمه میارم توی شیشه میذارم و بعد روزها رو میشمرم تا ریشه بدن ،بعد تراسمو پر گل میکنم از حسن یوسف گرفته تا قاشقی،از کاکتوس تا پرندهی بهشتی.
اما گلها توی خونهی من دووم نیاوردن چون خونه ام آفتابگیر نیست و یکی یکی پژمرده شدن و من مجبور شدم برگردونم خونهی بابا و الان سرحال شدند و نیمه ی اول سال که شد دوباره بیارمشون چون صبح و عصر یکم آفتاب میتابه و واقعا منتظر بهار موندم.
برداشت دوم:
اوایل بهمن بود که به مامانم گفتم میخوام خونه تکونی کنم مامان گفتن نه الان خیلی زوده اسفند کاراتو شروع کن اول از آشپزخونه . منم روزها رو شمردم تا بشه اسفند.
برداشت سوم:
صاحبخونه زنگ زد و گفت من خونه رو فروختم تا ۱۵اسفند خونه پیدا کنید.
برداشت چهارم:
یک خونه پر از کارتن لوازم خونه و پرده های شستهی نصب نشده و تراسی که هیچ وقت رنگ گل ندید و دلی که آرزوی خونه تکونی بهش موند و سرپناهی که فروخته شد و قیمتهای سرسامآور اجارهی خونه! و مایی که در به در دنبال خونهایم ....
برداشت آخر:
این منم کسی که داره با روزگارش میسازه!
فردا میرم حرم،خونه ندارم مولا رو که دارم :')