آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر حمیدرضا برقعی پور» ثبت شده است

حمیدرضا برقعی

برای دیدن این کلیپ زیبا روی تصویر کلیک کنید.

با اشــــک هاش دفتــــــر خود را نمور کرد 
در خـــود تمــــام مرثیـــــه ها را مـــرور کرد
ذهـنـــش ز روضـه ها ی مجسم عبور کرد
شـاعر بســاط سینــه زدن را کــه جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
دربیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضــــه خوب دلــش را که غم گرفت
وقتی که میــــز و دفتـــر و خودکـار دم گرفت
وقتـــش رسیــده بود به دستش قلم گرفت
مثـل همیـــــشه رخصتی از محتشم گرفت
بازاین چه شورش است که درجان واژه هاست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بــی اختـــیار شد قلمـــش را رها گذاشت
دســتی زغیب قافیـــــه را کـــربلا گذاشت
یک بیت بعد،واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جــدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پـاش جهان گریه می کند
دارد غــــــــــروب فرشـچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چـــه ها کشیـد
بر روی خـــاک و خون بدنی را رها کشید
او را چـــنان فنــــای خدا بــــی ریا کشید
حتــــی براش جـــــای کفن بــوریا کشید

در خــــون کشید قافیــه ها را ، حروف را
از بس که گـــــریه کرد تـــــــمام لهوف را
اما در اوج روضـــــه کم آورد و رنگـــ باخت
بالا گــــرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بــند را  جدای همه روی نیزه ساخت
 خــورشید سربریده غروبی نمی شناخت
براوج نیــــــــزه گرم طلوعـــی دوبــاره بود 
اوکــــــــهکشان روشن هفــده ستاره بود


خــون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن 
پیشانی اش پرازعـــرق سرد و بعد از آن 
خود را میان معرکـه حس کرد و بعد از آن 
شاعـــر برید و تاب نیــــاورد و بعـــد از آن 

در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

حمیدرضا برقعی

برگرفته شده از صدای نور