آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدای گمنام» ثبت شده است

گاهی هم اتفاق میفته بعضی چیزها برای انسان محال هست.. مثلا خلوت با شهدای گمنام..!

17 ساله بودم همیشه به این فکر می کردم که کاش روزی کنار تابوت یک شهید بنشینم و از نزدیک با او سخن بگویم.. بی واسطه ، بدون فاصله .. بدون شلوغی ها و فارغ از هیاهو ...

بعد از یک مدت که این رؤیا را در دل داشتم از طرف بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد مشهد دعوت شدیم تا به استقبال چند شهید گمنام برویم ... وقتی به آنجا رسیدیم جمعیت زیادی به آنجا امده بودند تا از شهدای گمنام استقبال کنند...

حال و هوای وصف ناشدنی ای بود ... وقتی مداح می خواند: " وقتی رسیدی همه جا بوی خوش خدا پیچید... تو مگه کجا بودی؟"   به راحتی بوی خدا را می توانستم حس کنم .. و گمنامی شان مرا به یاد مادرشان حضرت فاطمه سلام الله علیها انداخته بود...

اما رویایم هنوز ناتمام بود چون من به خلوت با آنها فکر می کردم...

رویایم تحقق پیدا کرد و وقتی جمعیت رفتند تنها جمعی پنج-شش نفره بودیم که در کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خواندیم... 

و این خاطره هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد ... 

همیشه برای خودم می نویسم و تکرار می کنم...

شهید باش

که حتی استخوان هایت بوی خدا دهد

شهید باش

که فقط حضور تو ، دلها را بلرزاند

شهید باش

که تربتت را برای تبرک بردارند

شهید باش

که مقتدایت سیدالشهدا(علیه السلام) باشد...

شهید باش...


پ.ن)

عکس هم مربوط به همان شب به یادماندنی ست...

برگرفته شده از صدای نور