- ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۵
- ۱ نظر
کفشهایش را برداشتم
داخل پلاستیک گذاشتم
《الهی سفیدبخت بشی دخترم.》
دو قدم مانده بود به ضریح
ایستاد...
فقط نگاه می کرد
با دقت نگاه می کرد
دستش را روی سینه اش گذاشت
عصایش را به دست راستش داد
برگشت...
دستش را بوسیدم
و دوباره همان دعا را برایم
تکرار کرد!
کمی دور که شد
خانمی نزدیکم آمد و گفت:
مادر چهار شهید بود
از دور داخل ضریح را که دید
قلبش تیر کشیده بود و ....
من نمی دانم
میان این همه درد !
چرا زنده ام؟
چگونه زنده ام!
#مادر
خاطرات خادمی ، معراج شهدا، فروردین۹۵