آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

خاطره ای از شهید عبدالحسین برونسی

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۸:۳۸ ق.ظ

یازینب کبری(س)

داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یه دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پابه پای ما کار می کرد و مهمات می ذاشت توی جعبه ها. تعجب کردم اما تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگه اصلا حواسشون به او نیست. انگار نمی دیدنش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم : خانم! جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشید. صورتش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگه شما در راه برادرمن زحمت نمی کشید ؟(یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد و گریه ام گرفت.)

خانم فرمود : هرکس یاور برادر من باشد ما هم او را یاری می کنیم.

برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک

  • رضوی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
برگرفته شده از صدای نور