سال سوم دانشگاه بود،بهم زنگ زد،گفت:دختر
خانمی تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکش قابل قبوله.اگه اجازه بدین،توسط
همسر دوستم؛روح الله اکبری و در حضور ایشون می خوام تو مسجد دانشگاه با این خانم
صحبت کنم،ببینم نظرش چیه.
گفتم :اشکالی نداره.
چند بار تاکید کرد:مامان جون،خودت داری اجازه
میدی ها!بعدا حرف و حدیثی که نیست؟.
گفتم :نه مادر.چه حرف و حدیثی؟
صحبت های مقدماتی رو در حظور همسر آقا روح
الله اکبری،تو مسجد دانشگاه شریف انجام داده بود.منم خواهر بزرگش ؛مرضیه رو
فرستادم یه دیدار و صحبتی با ایشون داشته باشه و ببینه اجازه می دن بریم خونشون؟
یک سال فاصله افتاد.موکول شد به فارغ
التحصیلی مصطفی.
مصطفی فارغ التحصیل شد،ولی هنوز سربازیش رو
انجام نداده بود.من از پدر و مادر عروس برای فردا ساعت پنج عصر وقت گرفتم.از قضا
اتوبوس همدان تهران تو راه خراب شد و من به قرار نرسیدم.وقتی وارد تهران شدیم،شب
شده بود.رفتم خونه ی همین آقای روح الله اکبری. زنگ زدیم و قرار رو موکول کردیم به
فردا.بعد از ظهر فردا رفتیم خدمت پدر مادر فاطمه خانم.با مادرش و مادربزرگش صحبت
کردم و اونا کلیاتی رو از من سوال کردن.عروس خانم اومد،دیدمش.یه فرصت کوچولو پیش
اومد که مادرش رفت تلفن جواب بده.من بهش گفتم:فاطمه خانم،مصطفی تک پسر منه.عروس یه
دونه شدن خیلی سخته.میتونی؟