آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

داستانک | او مجرم نیست

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۲ ب.ظ

صدای چرخهای چمدانش در کوچه می پیچید. به ساختمان بزرگی رسید . جلوی ساختمان تعداد زیادی جمع شده بودند و هر کدام چمدان دخترشان را به این سو و آن سو می کشاندند.
اما او تنها بود. به سختی چمدان بزرگش را از روی پله های جلوی ساختمان عبور داد . به داخل ساختمان که رسید سرش سوت کشید ... پله های پرپیچ و خم زیادی در پیش داشت.یک لحظه تمام آرزوهایش از جلوی چشمانش عبور کرد... او کجا و قبولی در دانشگاه کجا! دختری روستایی از طبقه ی ضعیف جامعه ...

حس ناتوانی به او دست داد. یادش آمد مادرش به او میگفت: «دخترم! همیشه یاعلی بگو تا کارها برایت آسان شود.» یاعلی گفت و پله ها را یکی یکی بالا رفت... به پله ی دهم نرسیده بود که عصایش از دستش افتاد ... تق تق تق ... نشست، اشک در چشمانش حلقه زد! همه بدون اینکه به او کمکی کنند فقط نگاه ترحم آمیزی می کردند و سری تکان می دادند و رد می شدند.
نرگس اشکهایش را پاک کرد.. دوباره یاعلی گفت و به سختی بلند شد دستش را دراز کرد عصایش را برداشت .. تا پله ی صد و دهم فاصله ی زیادی داشت. اما باید این راه را می رفت...
.............
به راهروی تاریک و طولانی ای رسید. نفس نفس می زد.. همان جا نشست .. ساعتش را نگاه کرد .. یک ساعت طول کشیده بود تا به طبقه ی چهارم برسد!
یاعلی گفت و بلند شد. به اتاق 458 رسید.. مکث کرد. به دیوار تکیه داد، عصایش را کنار گذاشت. از جیبش کلید کوچکی را درآورد دستش می لرزید کلید را به دست چپش داد در را باز کرد. وارد اتاقش شد. چند نفر دیگر قبل از او آنجا بودند. فقط یک تخت بالا خالی مانده بود اما او نمی توانست بالای تخت برود.
صدای پچ پچ ها را می شنید اما خودش را به نشنیدن می زد!
«مگه اینجا دانشگاه معلولانه!
وای این دیگه کیه?
خدا میدونه شبها انقد با این عصاش تق تق کنه نذاره بخوابیم!»


بی اعتنا به حرفهایی که دیگر برایش عادی شده بود وسایلش را مرتب می کرد .. اما در دلش به این فکر می کرد چطور میتواند به تخت بالا برود ؟ دلش را به دریا زد و گفت: « دوستان، ببخشید من مشکل جسمی دارم و نمیتونم از این تخت بالا برم. کسی این لطفُ میکنه جاشو با من عوض کنه؟»
همه به جز المیرا بی اعتنا به او خودشان را به کاری مشغول کردند. المیرا که نسبت به بقیه دلسوزتر بود گفت: « عزیزم، من میرم بالا ، تو میتونی اینجا بخوابی.»

برق شادی در نگاه نرگس موج می زد، از المیرا تشکر کرد و وسایلش را چید.
روزها می گذشت .. هم اتاقی های نرگس که از بودن او در اتاقشان ناراضی بودند مدام به دانشگاه اعتراض می کردند و با بهانه های مختلف قصد اخراج او از اتاقشان را داشتند...وقتی دیدند با درخواست انها موافقت نمی شود سعی داشتند با پیدا کردن مدرکی ساختگی او را مجبور به ترک اتاق کنند.
سارا پیشنهاد داد لا به لای وسایلش را بگردند تا بتوانند مدرکی پیدا کنند... هر کس یک قسمت از وسایل نرگس را می گشت .. یکی داخل کیف، یکی کمد ، و آن یکی زیر تخت!!
که ناگهان با بسته ای قرص و نسخه ی پزشک مواجه شدند و به بیماری او پی بردند...
سارا داد زد: « واااای ، هپاتیت!! او هپاتیت دارد!! چطور جرأت کرده که هیچی نگه!! »

دانشگاه نرگس را مورد بازجویی قرار داد، پرونده اش رو زیر و رو کردند... نرگس بی آنکه کلامی بگوید مظلوم و بی دفاع کناری نشسته بود و فقط اشک می ریخت! در آخر گفت: «من وقتی اسم این بیماری را شنیدم حتی نمی دانستم چطور نوشته می شود... و اطلاعی از نحوه ی انتقال بیماری نداشتم.»

مسئول حراست دانشگاه پرونده اش را خواند و دید در قسمت توضیحات چیزهایی نوشته شده است...
«من نرگس مولایی یک هفته مانده به شروع دانشگاه ، متوجه شدم پدر و مادرم مبتلا به بیماری هپاتیت هستند. از آنجا که این بیماری در خانواده ی ما ارثی است تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم. و دو روز مانده به شروع دانشگاه جواب آزمایشم را دیدم که مثبت بود.»
.........
یک اتاق تاریک بود و نور کمی که از داخل قفل در به داخل اتاق تابیده میشد! چمدانی باز وسط اتاق ... و دختری که تمام آمال و آرزوهایش را شکست خورده می دید...
از شدت گریه نمی توانست بلند شود.. با خودش این جمله را تکرار می کرد و میگفت: « من که مجرم نیستم!»
دوباره یاد جمله ی مادرش افتاد... یاعلی گفت و بلند شد. عصایش را برداشت و پله ها را یکی یکی پایین می آمد.

یاد روزی اولی که آمده بود افتاد.. عصایش ولی این بار از دستش نیفتاد...


پ.ن)
1. این اولین داستان من نیست.. ولی بعد از چندین سال دوباره شروع به نوشتن کردم.
2. گوشه ای از یک زندگی حقیقی رو به تصویر کشیدم.
3.دردی بود که چندین روز در دلم سنگینی می کرد...
  • رضوی

داستانک

نظرات (۲)

  • ... یک بسیجی ...
  • موفق باشید بانو...
  • ♦♦ حسین ♦♦
  • سلام
    لطفا ما رو هم دنبال کنید
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    برگرفته شده از صدای نور