آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱۶۹ مطلب با موضوع «دستنوشته های شخصی» ثبت شده است


وَتِلکَ الأَیّامُ نُداوِلُها بَینَ النّاسِ وَلِیَعلَمَ اللَّهُ الَّذینَ آمَنوا وَیَتَّخِذَ مِنکُم شُهَداءَ ۗ وَاللَّهُ لا یُحِبُّ الظّالِمینَ﴿۱۴۰﴾


و ما این روزها(ی پیروزی و شکست) را در میان مردم می‌گردانیم؛ (-و این خاصیّت زندگی دنیاست-) تا خدا، افرادی را که ایمان آورده‌اند، بداند (و شناخته شوند)؛ و خداوند از میان شما، شاهدانی بگیرد. و خدا ظالمان را دوست نمی‌دارد. 140،آل عمران


سال گذشته برای من

امسال برای کسی دیگر

و سالهای بعد برای فرزندان

و فرزندِ فرزندان ...



پ.ن)

قبلا در چنین سایتی عضو بودیم

و الان دیگر نیستیم!

خواستیم باشیم اما نشد!

ساعت را که نگاه کردم ۷ و سی دقیقه صبح بود.در  خیابان باهنر به سمت درب غربی دانشگاه می رفتم  حدود ده متر جلوتر از من  دختری جوان بود و جلوتر از او رفتگری  که بصورت عجیبی روی زمین افتاده بود.

دختر ایستاد گوشی اش را دراورد خیال کردم می خواهد به اورژانس زنگ بزند زاویه را تنظیم کرد عکسش را گرفت و از روی او  رد شد! 

تندتر راه رفتم تا به رفتگر برسم ... نزدیکش شدم  کمی کج شده بود و یک ساقه طلایی که هنوز تمام نشده بود کنار دستش.

نگرانی وجودم را گرفت  نمی دانستم باید چگونه هشیاری اش را بفهمم! صدایش زدم پاسخی نداد   ...

 طبق معمول گوشی همراه ، همراهم نبود! 

یکی از کارکنان دانشگاه را دیدم ، 
از او خواستم او را تکان بدهد تا نگرانیم برطرف شود...

آن مرد شریف، خسته از شب کاری دیشب خوابش برده بود...

خدا را شکر کردم

قبل از اینکه نگاهش متوجه من شود سریع برگشتم و به سمت دانشگاه رفتم

اما هنوز دارم فکر می کنم چگونه انسان می تواند بی تفاوت نسبت به هم نوعش فقط از او عکسی بگیرد برای صفحه ی اینستاگرامش ، و بی رحمانه از روی او رد شود!

وای از قساوت قلب
آه از این بی رحمی!

تاریخ خاطره:۱۷اردیبهشت۹۵


وقتی مرد شهید می شود  زن ، باید زینبی زندگی کند  یعنی توقع من این است که  وقتی یک همسر شهید را می بینم  حداقلِ پوشش ظاهری  و مسائل  اعتقادی را رعایت کند!  

 برنامه ی ملازمان حرم ، کلیت خوبی دارد   موضوع و هدف ارزشمند است اما ...

اولین قسمتی که تماشا کردم از دیدن مهمان برنامه جا خوردم!

فکر نمی کردم همسر شهید می تواند اینگونه باشد ... در قسمتهای دیگری که به طور اتفاقی چند لحظه ای آن هم به صورت گذری نگاه کردم باز هم متاسفانه مهمانان برنامه رعایت عفاف و حجاب مناسب و در شأن یک همسر شهید را نکردند.


پخش صحنه هایی خصوصی از مراسم عروسی ، عکسهای خصوصی و... در تدوین برنامه بسیار بنده را دلزده کرد! هرچند این موضوع را به تمامی میهمانان برنامه بسط نمی دهم اما برای شخصی مثل من با تفکری ارمانی کافی بود تا جایی که دیگر وقتم را برای تماشای این برنامه نگذرانم و صرفاً به خواندن زندگی شهدای مدافع بسنده می کنم!

در مقابل برنامه ی زیبای نیمه ی پنهان ماه همیشه برایم دلنشین و مورد پسند بوده است!

پ.ن)

اگر روزی در این جایگاه باشم خاطرات مکتوب را ترجیح می دهم تا اینکه مقابل دوربین!

نظر شما محترم است ، اما نظر من برای خودم قابل قبول!



استاد به دانشجو گفت :بیا پای تخته

دانشجو سوال را نتوانست حل کند و گفت: درس را خوانده ام اما الان حضور ذهن ندارم!

استاد باور نکرد!

او نمی داند همه چیز درس نیست....

گاهی ذهن مشغول است

مثلا مشغول نماز صبحی که قضا شد! 

دلی که شکست 


یا...


پ.ن)همینطوری نوشت

شده ام مثل تشنه ای که آب می بیند


می دود اما ...


افسوس سراب است!


پ.ن)

 درسته من بدم!اما شما که خوبی!کریمانه ببخشا ...

بعضی وقتا زیر بار این امتحان الهی له میشم!

مثل امشب...

که عیدیم.. له شدن زیر بار امتحان بود!

برگه ی امتحانی دست چپ!


خَسِرَ الدُنیا وَ الاخِرة


التماس دعا

۹روز دیگه ، شش ماهش میشه.


وقتی بغلش می کنم دست و کف پاش رو می بوسم.

تپل شده ، قب قب درآورده...بوس کردم گلوشو...خیلی ناز بود...خیلی شیرین... نگاه کردم دیدم گلوش قرمز شد



ولی من فقط نوازش کردم...


زدم زیر گریه...

زل زده بود تو چشمام...
.
.
.

چندسال پیش

یک شش ماهه بود

اون هم خیلی گلوش ناز بود...






#نه_آبی_نه_خاکی
قدم زدن در میان کتابهایی با زبان #نامادری روحیه ای می خواهد که من ندارم...
امروز برای پروژه ای کتابی برداشتم در گوشه ای از کتابخانه نشستم و خواستم بخوانمش!
در حین برداشتن مداد از کیفم ، چشمم افتاد به کتابی که دیروز خریدمش...
بعد از مدتها جستجو از شرق و مرکز و جنوب کشور، بالاخره دیروز پیامکی از کتابفروشی دانشکده آمده بود و گفته بود کتاب را برایتان خریده ایم!
خلاصه اینکه کتاب را برداشتم و شروع به خواندنش کردم...

از دیدن این همه #عشق ، #دوست_داشتن و #علاقه لذت بردم!
گاهی با نویسنده خندیدم و گاهی گریستم..،
اوج اقتدار نویسنده لحظه ای بود که در اوج علاقه و #دلتنگی ، نفس خود را زیر پا گذاشت...
به راستی #عشق های زمان جنگ تبدیل به افسانه ای تکرارنشدنی شده اند!
جنگ با آن ظاهر خشن ، نمی دانست می تواند #عاشقانه_ها بیافریند!
به خود که آمدم یک ساعت و نیم گذشته بود... چه لحظات شیرینی بود...❤

اگر بخواهم در چند کلمه این کتاب را توصیف کنم
عـــروج از خاک تا افلاک...

پ.ن)
من عشق را فقط در کتابهای مستند ِجنگ دیده ام ، نه در رمان هایی مبتذل و زاده ی ذهن یک نویسنده!
قدر وقت خود را بدانیم.

#لطفا_عشق_را_خز_نکنید !







اولین بار که اسم این کتاب رو می شنیدم

فکر کنم در وبلاگ g-hakim.blog.ir  تعریف کتاب رو خوندم.از همون موقع به دنبال این کتاب گشتم.

از اون سر شهر تا این سر شهر...از شرق کشور تا جنوب کشوراما انگار قحطی این کتاب  اومده بود


هم زمان از چندجای کشور به دنبال این کتاب بودم...
از دانشگاه هم خواستم که این کتابو بیارن اما گفتن چاپ نمیشه
تا اینکه امروز از طرف دانشگاه پیامک دادن از تهران براتون خریدیم...

پ.ن)
لذت وصل نداند مگر ان سوخته ای
که پس از دوری بسیار به کتابی برسد



دریافت


25اسفند94:

حضرت آقا  - حرف رفتن -تلخترین روز

این سه کلمه خاطره ی روز 25 اسفند 94 من است.

دلم برای معراج تنگ شده است، به خاطراتم رجوع کردم. آخر شبها چند کلمه ی کلیدی از آن روز را می نوشتم.

تلخ ترین روز معراج، صبحی بود که یکی از دوستان بخشی از سخنان حضرت آقا را خواند...

چه روز و شبی بود!

اشک چشممان خشک نشد!

آخر شب که معراج خلوت شد رفتیم کنار ضریح...

شهدا را به مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها قسم دادیم که یک تار مو از سر حضرت آقایمان کم نشود...


حرف رفتن نزن ای یار دلم می شکند

گر نباشی تو علمدار ، علم می شکند


پ.ن)


یکی از حاجاتتون سلامتی و طول عمر معظم له باشه.

خسیس نباشید برای بقیه از جمله حقیر هم دعا کنید.



برگرفته شده از صدای نور