آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداحافظ رفیق» ثبت شده است



مرتضی: چی میخوای مسلم...؟

مسلم: دلتنگ رفتنم...

مرتضی: مسلم دلش رو گذاشت تو مشت حسین و رفت کوفه...
دیگه دلی نداشت که تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه... اگر مسلمی چرا تسلیم
نیستی...اگر دل دادی چرا بی دل نیستی...؟

مسلم: دلم گرفته مرتضی....دلم گرفته مرتضی....   این همه چراغ ....توی این شهر....هیچ کدوم چشم هامو روشن نمیکنه....  این همه چشم توی این شهر....مرتضی هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه.... مرتضیاین جا همه می دَوند که زنده بمونند ...هیچ کس نمی دَوه که زندگی کنه...... این شهر همش شده زمین...دیگه آسمونی ندااره توی این شهر...من دلم آسمون میخواد مرتضی...

مرتضی: وقتی دلت آسمون داشته باشه...چه توی چاه کنعان باشه... چه توی زندان هارون...آسمون آبی بالاسرته......
مسلم: از کجا یه آسمون پیدا کنم مرتضی...؟      
مرتضی: فقط چشم هاتو باز کن....تا آسمون چشم های ساحل تو بالای سرت ببینی....

زمین و آسمون از چشم های اون نور میگیره پسر...

چشم ها تو روی خودت ببند.....


پ.ن)

خیلی دلتنگ شهدا شدم و اون حال و هوای زیبای راهیان نور.... این مطلب اختصاصی برای دل خودم :(

عکس: شهدای گمنام جبل النور(کوهسنگی مشهد)

دوره ی نوجوانی که شروع میشه آدم شروع میکنه به الگوگیری. یادمه اون موقع ها همش دنبال یک کسی بودم که از بقیه برتر باشه، از لحاظ علمی-ظاهری- مثلا خوش تیپ باشه، خوشگل باشه ولی درساش هم خوب باشه. تحصیلاتش بالا باشه. از نظر من همچین کسی می تونست الگوی من بشه.

یا مثلا زندگی یک دانشمند رو می خوندم دلم می خواست دقیقاً مثل اون باشم.. حتی روی خواب من اثر داشت. این الگوگیری ها همچنان ادامه داشت. یادمه اون موقع ها بازار عکس محمدرضا گلزار داغ داغ شده بود. از مدرسه که فارغ می شدیم ، دوستام همه می رفتن توی مغازه ای که نزدیک مدرسه مون بود عکساشو می خریدن... حتی برای بعضیها شده بود الهه ی زیبایی ...

ولی من هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمی کرد که همچین کسی رو الگوی خودم بگیرم. ولی خب هر روز مجبور بودم که دم در اون مغازه منتظر دوستام بمونم که تنهایی خونه نیام. اون موقع ها چون مانتویی بودم دوستای مامانم می گفتن: ما دخترتون رو همیشه تحسین می کنیم چقدر درساش خوبه و تمیز و مرتبه و توی مدرسه همیشه اوله ..  همین تحسین ها باعث شد که دوستانم رو از دست بدم و تنها بمونم.

و دیگه کسی نبود که باهاش بیام خونه... این باعث شد که من در همین تنهایی هام بیشتر فکر کنم و راه زندگیمو بهتر بتونم انتخاب کنم. این طبیعی بود که اگه بیشتر با اونها بودم شاید من هم از افکارشون رنگ می گرفتم...

این بود که روزها همینطور می گذشت تا یک روز خواهرم به من پیشنهاد داد که یک فیلم رو ببینم...

گفت: بهت پیشنهاد می کنم حتما این فیلمو ببینی

گفتم:اسمش چیه؟ علمیه؟

گفت: نه! در مورد یک جانباز شیمیایی هست. اسمش خداحافظ رفیقه

راستش تمایلی به دیدن این فیلم نداشتم ولی نگاش کردم.

یادمه وقتی این فیلمو دیدم اینقدر گریه کردم و اینقدر تاثیر عمیقش رو حس کردم که هیچ چیز دیگه ای نمی تونست اینقدر روی من تاثیر بذاره. بعدش هم علاقه مند به فرهنگ شهادت شدم و اولین تغییرم این بود که اواخر سال اول دبیرستانم چادری شدم. بعد شروع به مطالعه در مورد زندگی شهدا کردم ... اولین کتابی هم که خوندم "نیمه پنهان ماه/ زندگی شهید مهدی زین الدین" بود که واقعا توی زندگیم تاثیر گذاشت.


حالا شما ببینید با اون محیطی که ما توش زندگی می کردیم و زندگی می کنیم، با اون دوستانی که من داشتم، اگر یک فیلم دیگه جایگزین "خداحافظ رفیق" می شد یا یک کتاب رمان جایگزین "نیمه پنهان ماه" می شد، من الان دقیقاً کجای این دنیا قرار داشتم؟!

الحمدلله که در مرکز دنیا هستم ... توکلتُ علی الله.

برگرفته شده از صدای نور