آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

صدای چرخهای چمدانش در کوچه می پیچید. به ساختمان بزرگی رسید . جلوی ساختمان تعداد زیادی جمع شده بودند و هر کدام چمدان دخترشان را به این سو و آن سو می کشاندند.
اما او تنها بود. به سختی چمدان بزرگش را از روی پله های جلوی ساختمان عبور داد . به داخل ساختمان که رسید سرش سوت کشید ... پله های پرپیچ و خم زیادی در پیش داشت.یک لحظه تمام آرزوهایش از جلوی چشمانش عبور کرد... او کجا و قبولی در دانشگاه کجا! دختری روستایی از طبقه ی ضعیف جامعه ...

حس ناتوانی به او دست داد. یادش آمد مادرش به او میگفت: «دخترم! همیشه یاعلی بگو تا کارها برایت آسان شود.» یاعلی گفت و پله ها را یکی یکی بالا رفت... به پله ی دهم نرسیده بود که عصایش از دستش افتاد ... تق تق تق ... نشست، اشک در چشمانش حلقه زد! همه بدون اینکه به او کمکی کنند فقط نگاه ترحم آمیزی می کردند و سری تکان می دادند و رد می شدند.
نرگس اشکهایش را پاک کرد.. دوباره یاعلی گفت و به سختی بلند شد دستش را دراز کرد عصایش را برداشت .. تا پله ی صد و دهم فاصله ی زیادی داشت. اما باید این راه را می رفت...
.............
به راهروی تاریک و طولانی ای رسید. نفس نفس می زد.. همان جا نشست .. ساعتش را نگاه کرد .. یک ساعت طول کشیده بود تا به طبقه ی چهارم برسد!
یاعلی گفت و بلند شد. به اتاق 458 رسید.. مکث کرد. به دیوار تکیه داد، عصایش را کنار گذاشت. از جیبش کلید کوچکی را درآورد دستش می لرزید کلید را به دست چپش داد در را باز کرد. وارد اتاقش شد. چند نفر دیگر قبل از او آنجا بودند. فقط یک تخت بالا خالی مانده بود اما او نمی توانست بالای تخت برود.
صدای پچ پچ ها را می شنید اما خودش را به نشنیدن می زد!
«مگه اینجا دانشگاه معلولانه!
وای این دیگه کیه?
خدا میدونه شبها انقد با این عصاش تق تق کنه نذاره بخوابیم!»

داستان از زیان دختریست که می خواهد در دنیای ارتباطات، ارتباطاتش را کنترل کند اما از نظر دیگران او کهنه فکر می کند و انسان عجیبی ست!
بخوانید!



سلام ، خوبی؟ ببین خلاصه میگم، یک گروهی توی تلگرام ادت میکنم فقط بیا با من صحبت کن .. باشه؟
سلام. چه گروهیه؟ چی بگم؟
بیا بابا! خلاف نیست... ما رو باش با کی میریم سیزده به در!!
باشه اد کن.


وارد گروه که شدم ، چهار نفر بودیم. سه تا دختر و یک پسر.
منم با مهیا شروع به صحبت کردم. اون پسر هم خیلی گرم با من شروع به صحبت کرد! چند بار تکرار کرد جوابشو ندادم.
یهو مهیا اومد تو پی وی، چرا جواب امید رو نمیدی؟ 
خوشم نمیاد!
مرگ، چرا؟
نامحرمه خب! برا چی باید جوابشو بدم؟
-بمیری!
باشه!
کمی که گذشت، فضا خیلی سنگین شده بود ... نمی تونستم تحمل کنم و از گروه لفت دادم.

دوباره مهیا اومد تو پی وی و بهم گفت:
بمیری با اون افکارت!
جوابشو ندادم... کار درستی کرده بودم و نیازی به توضیح نداشت.
خیلی ناراحت بودم ، احساس می کردم قلبم سنگین شده...صورتم سرخ شده بود.
سرمو گذاشتم روی میز که صدای داداشمو شنیدم..
آبجی! بوی پیراهن یوسف که چندبار تموم شد و دوباره شروع شد! بیا گوشیتو بردار دیگه! کل دفاع مقدس رو مرور کردیم که !
سریع گوشیمو برداشتم...

-سلام عزیزم، خوبی؟ فریالم... ببین میلاد گفته یک گروه بزنم توی تلگرام، تو رو هم اد کردم.
- سلام دوستم. میلاد؟
- شوتی ها!! هم کلاسیمون همون پسر شیرازیه دیگه!
- آها ، آقای بهروزی...خب گروه چی هست؟
- هیچی فقط هماهنگی برای درسامون هست. ادت کردم. بای!
- باشه، خدانگهدار.

شب خسته از دانشگاه برگشتم. طبق معمول رفتم تلگرام ... مکالمات گروه کلاسمونو خوندم ...
-میلاد: بچه ها پایه اید بریم بیرون؟ دور دور ؟
-فریال:  میلاد تو بگو کجا بریم؟
- لیلا: سینما خوبه؟ چون هوا سرده!
- میلاد: نه بابا... بریم پارکی ... بیرون شهری...
-میلاد: بقیه بچه ها آنلاین هستن ولی چرا نظر نمیذارن؟
.
.
.
همون موقع هلیا بهم پیغام داد : امروز میای دانشگاه؟ هوا خوبه یکم قدم بزنیم..
گفتم: نه هلیا جان، یکم سردرد دارم. هلیا علت رو پرسید و دلیلش رو گفتم.
بعد خندید و گفت: دیوانه! برو این اردوها رو... توی این اردوها برکت زیاده...
-وای هلیا تو دیگه نگو .. تو فرمانده بسیج بودی!!
من که طاقتم تموم شده بود بحثو عوض کردم .. هلیا گفت: باشه! منم نفهمیدم بحثو عوض کردی! استاد تغییر فضایی!!

به پهنای صورت اشک می ریختم .... از فضایی که قرار گرفته بودم می ترسیدم... از ایمانی که به زور جمعش کرده بودم  و می ترسیدم که همین یک ذره هم از دست بره! احساس تنهایی عمیقی داشتم.
سریع به سارا پیام دادم ..
-سلام سارا... هستی؟ خیلی دلم گرفته... اگه هستی جواب بده .. تو که آنلاینی.
- سلام.. هستم ولی الان دارم با عجقم چت میکنم..وقت ندارم.
- عجقت کیه دیگه؟ ادا درنیار .. دلم خیلی گرفته سارا... اشکم بند نمیاد.
- امیر دیگه! مگه نمیدونی؟ تازه با هم آشنا شدیم، همکارمه.

واقعا سردرد گرفته بودم...باورم نمیشد که داشتم برای خودم توجیه میکردم 
چرا اینقدر سخت میگیری؟ اونا با هم دوستن... تو که دوست نیستی! حالا میری می گردی باهاشون.. یکم روحیه ت عوض میشه!
آخه این چه دینیه تو داری دختر؟! چرا اینقدر خشک و بسته فکر میکنی؟ الان عصر ارتباطاته!!
داشتم دیوانه می شدم .. دیگه نمیتونستم تحمل کنم.. توی مخاطبهامو نگاه کردم معصومه رو دیدم که آنلاین بود. خواستم یکم باهاش حرف بزنم سبک شم...توی راهیان نور با معصومه آشنا شدم. میدونستم اون درکم میکنه..
بهش پیغام دادم ولی اون هم جوابمو نداد..منتظر شدم...
برگرفته شده از صدای نور