من و آقامصطفی «قسمت دوم»
صبح یک روز پاییزی تصمیم گرفتم برم حرم امام رئوفم. خیلی دلم واسش تنگ شده بود. توی راه برگشت دلم هوای شهید احمدی روشن رو کرد و یک سر رفتم پاساژ فیروزه که ببینم کتاب زندگیشون رو داره یانه! اتفاقاً داشت. ( کتاب یادگاران ) رو خریدم و زدم بیرون.
با هزار شوق و ذوق کتابو خریدم و از همون جا مشغول خوندنش شدم. آن چنان غرق در خوندن کتاب بودم که از خیابون و شلوغی اون یادم رفته بود. غرق در خوندن یک خاطره شدم که این بود : «بعضی وقتها ساعت چهارصبح تازه می خوابید. هر چه صدایش می زدم بلند نمی شد؛ از خستگی. می گفتم : مصطفی، یه چیزی بخواد جلوی شهادتت رو بگیره، همین نماز صبح هاته.
◘
صورتش سرخ شده بود. خواب دیده بود در صحرای کربلا پشت سر امام حسین علیه السلام نماز صبح می خواند.»
به آخر این خاطره که رسیدم ، بوق ممتد یک ماشین منو از حال خودم بیرون آورد. عذرخواهی کردم . به راه خودم ادامه دادم . توی راه همش به این فکر می کردم ، آقا مصطفی خیلی شهادت رو جدی گرفته بوده ، خیلی.
هرچه رفت و آمد ما درب خانه خدا بیشتر شوند باید درد بیشنری تحمل کنیم...