آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید احمدی روشن» ثبت شده است


«من در نطنـز با شب بیـداری،
با کار مضاعـف،
با دوری از زن و بچـه،
با غنی سـازی،
با پیشرفـت در انرژی هستـه ای،
با یـو سی اف،
با فلان فرمـول شیمیـایی
و با نمـاز شب کنـار لولـه های آزمایشـگاهی،
مشغـول مبـارزه دیگـری با فتنه هستـم»...

این جمله از شهید مصطفی احمدی روشن است،
نوشته شده در همان سال هشتاد و اشک . . . !
همان سال رویایی . . .

نثار روحشون پاکشون *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*...

صبح یک روز پاییزی تصمیم گرفتم برم حرم امام رئوفم. خیلی دلم واسش تنگ شده بود. توی راه برگشت دلم هوای شهید احمدی روشن رو کرد و یک سر رفتم پاساژ فیروزه که ببینم کتاب زندگیشون رو داره یانه! اتفاقاً داشت. ( کتاب یادگاران ) رو خریدم و زدم بیرون.

با هزار شوق و ذوق کتابو خریدم و از همون جا مشغول خوندنش شدم. آن چنان غرق در خوندن کتاب بودم که از خیابون و شلوغی اون یادم رفته بود. غرق در خوندن یک خاطره شدم که این بود : «بعضی وقتها ساعت چهارصبح تازه می خوابید. هر چه صدایش می زدم بلند نمی شد؛ از خستگی. می گفتم : مصطفی، یه چیزی بخواد جلوی شهادتت رو بگیره، همین نماز صبح هاته.

 ◘

صورتش سرخ شده بود. خواب دیده بود در صحرای کربلا پشت سر امام حسین علیه السلام نماز صبح می خواند.»

به آخر این خاطره که رسیدم ، بوق ممتد یک ماشین منو از حال خودم بیرون آورد. عذرخواهی کردم . به راه خودم ادامه دادم . توی راه همش به این فکر می کردم ، آقا مصطفی خیلی شهادت رو جدی گرفته بوده ، خیلی.

سلام...
وقتی یکی از بین ما میره، توجهمون بهش جلب میشه، خوبیها و بدیهاش رو واسه خودمون مرور می کنیم. اگه خوب باشه میگیم حیف شد که رفت! ولی اگه بد باشه میگیم خدا از سر تقصیراتش بگذره!
اکثر ما وقتی از این دنیا میریم ، بعد از یک مدت از یادها پاک می شیم... و دیگه هیچ اثری از ما باقی نمی مونه! اما بعضی از انسان ها وقتی می میرند بیشتر زنده می شن. یکیش همین شهید عزیز «مصطفی احمدی روشن» با رفتنش هزاران نفر رو زنده کرد. بیخود نیست میگن « شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.» راستش من هم یکی از کسایی هستم که شیفته ی این شهید شدم. ماجراهای "من و مصطفی" رو دنبال کنید، شهیدی که داره رفتار و اخلاقش روی من تاثیر می ذاره! اون نمُرده... اون هست، من وجودش رو دارم حس می کنم
.

بیستم و یکم دی ماه سال 90 بود که مصطفی شهید شد. من اون موقع ترم پنج دانشگاه بودم . اولین چیزی که توجه من رو به خودش جلب کرد همخوانی رشته ی من با آقا مصطفی بود. خیلی حسرت خوردم از اینکه یک دانشمند از بین ما رفت . و چقدر کشور خسارت دید. یک قرابتی بین خودم و ایشون حس می کردم. زندگیشون واسم جالب شد که بدونم چطور ایشون به سمت شهادت پیش رفتند. و چطو زندگی کردند تا تونستن به مقام عظمای شهادت نائل بشن. " من و مصطفی " یک روال عادی زندگی من هست که می خوام بنویسم. میخوام همه ببینن که ایشون هنوز زندن. "من و مصطفی" داستان زندگی یک مهندس شیمی هست که به خاطر شهید احمدی روشن داره جهاد علمی می کنه . داره تلاش میکنه که زندگیش مثل اون بشه.


من هیچ وقت به جهاد علمی فکر نمی کردم ، به اینکه درس بخونم تا به کشورم خدمت کنم ، این آقامصطفی بود که من رو وادار کرد. یک روز که با خودم می گفتم « همین لیسانس کافیه، درس بخونم که چی بشه!» به طور کاملاً اتفاقی یک کلیپ دیدم از شهادت ایشون. همین تلنگری برای من بود که درسم با جدیت تمام بخونم.

"من و مصطفی" هنوز  ادامه داره ولی شما تا همین جا رو داشته باشید ، تا من بهتون بگم ، زندگی ایشون چطور بوده . در قسمتهای بعد بخش های کوتاهی از زندگی ایشون رو واستون می ذارم ....

مطمئنم آقامصطفی منو می بینه ، و شمایی رو که دارید این مطالب رو می خونید.

تا قسمت بعد یاعلی مدد

برگرفته شده از صدای نور