آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!


در پس #معرکه افتادم...
من با #نگاهی ، دَخل دلم را آوردم!
تو با #گنبد طلایی ات قلبم را طلاکوب کرده ای..
#درد را در پس چشمم دیدی
به پاره های قلبم صبورانه وصله زدی
#باز_هم_آمده_ام ...

رو به روت #بی_اختیار
دوباره زانو بزنم
میون #گریه بگم
#غریب و در به در منم!
تو رو #شاهد بگیرم
که با #خدا حرف بزنی
میدونم که دست رد
باز به سینه م نمی زنی!

متن و عکس: #رضوی
#خاظرات_خادمی #انیس_النفوس #امام_رضا علیه السلام

گاهی اشک مهمان چشمانم می شود
گاهی غم مهمان دلم...

این روزها معنای انتظار را بهتر درک می کنم!

+من_منتظرم!

داستان از زیان دختریست که می خواهد در دنیای ارتباطات، ارتباطاتش را کنترل کند اما از نظر دیگران او کهنه فکر می کند و انسان عجیبی ست!
بخوانید!



سلام ، خوبی؟ ببین خلاصه میگم، یک گروهی توی تلگرام ادت میکنم فقط بیا با من صحبت کن .. باشه؟
سلام. چه گروهیه؟ چی بگم؟
بیا بابا! خلاف نیست... ما رو باش با کی میریم سیزده به در!!
باشه اد کن.


وارد گروه که شدم ، چهار نفر بودیم. سه تا دختر و یک پسر.
منم با مهیا شروع به صحبت کردم. اون پسر هم خیلی گرم با من شروع به صحبت کرد! چند بار تکرار کرد جوابشو ندادم.
یهو مهیا اومد تو پی وی، چرا جواب امید رو نمیدی؟ 
خوشم نمیاد!
مرگ، چرا؟
نامحرمه خب! برا چی باید جوابشو بدم؟
-بمیری!
باشه!
کمی که گذشت، فضا خیلی سنگین شده بود ... نمی تونستم تحمل کنم و از گروه لفت دادم.

دوباره مهیا اومد تو پی وی و بهم گفت:
بمیری با اون افکارت!
جوابشو ندادم... کار درستی کرده بودم و نیازی به توضیح نداشت.
خیلی ناراحت بودم ، احساس می کردم قلبم سنگین شده...صورتم سرخ شده بود.
سرمو گذاشتم روی میز که صدای داداشمو شنیدم..
آبجی! بوی پیراهن یوسف که چندبار تموم شد و دوباره شروع شد! بیا گوشیتو بردار دیگه! کل دفاع مقدس رو مرور کردیم که !
سریع گوشیمو برداشتم...

-سلام عزیزم، خوبی؟ فریالم... ببین میلاد گفته یک گروه بزنم توی تلگرام، تو رو هم اد کردم.
- سلام دوستم. میلاد؟
- شوتی ها!! هم کلاسیمون همون پسر شیرازیه دیگه!
- آها ، آقای بهروزی...خب گروه چی هست؟
- هیچی فقط هماهنگی برای درسامون هست. ادت کردم. بای!
- باشه، خدانگهدار.

شب خسته از دانشگاه برگشتم. طبق معمول رفتم تلگرام ... مکالمات گروه کلاسمونو خوندم ...
-میلاد: بچه ها پایه اید بریم بیرون؟ دور دور ؟
-فریال:  میلاد تو بگو کجا بریم؟
- لیلا: سینما خوبه؟ چون هوا سرده!
- میلاد: نه بابا... بریم پارکی ... بیرون شهری...
-میلاد: بقیه بچه ها آنلاین هستن ولی چرا نظر نمیذارن؟
.
.
.
همون موقع هلیا بهم پیغام داد : امروز میای دانشگاه؟ هوا خوبه یکم قدم بزنیم..
گفتم: نه هلیا جان، یکم سردرد دارم. هلیا علت رو پرسید و دلیلش رو گفتم.
بعد خندید و گفت: دیوانه! برو این اردوها رو... توی این اردوها برکت زیاده...
-وای هلیا تو دیگه نگو .. تو فرمانده بسیج بودی!!
من که طاقتم تموم شده بود بحثو عوض کردم .. هلیا گفت: باشه! منم نفهمیدم بحثو عوض کردی! استاد تغییر فضایی!!

به پهنای صورت اشک می ریختم .... از فضایی که قرار گرفته بودم می ترسیدم... از ایمانی که به زور جمعش کرده بودم  و می ترسیدم که همین یک ذره هم از دست بره! احساس تنهایی عمیقی داشتم.
سریع به سارا پیام دادم ..
-سلام سارا... هستی؟ خیلی دلم گرفته... اگه هستی جواب بده .. تو که آنلاینی.
- سلام.. هستم ولی الان دارم با عجقم چت میکنم..وقت ندارم.
- عجقت کیه دیگه؟ ادا درنیار .. دلم خیلی گرفته سارا... اشکم بند نمیاد.
- امیر دیگه! مگه نمیدونی؟ تازه با هم آشنا شدیم، همکارمه.

واقعا سردرد گرفته بودم...باورم نمیشد که داشتم برای خودم توجیه میکردم 
چرا اینقدر سخت میگیری؟ اونا با هم دوستن... تو که دوست نیستی! حالا میری می گردی باهاشون.. یکم روحیه ت عوض میشه!
آخه این چه دینیه تو داری دختر؟! چرا اینقدر خشک و بسته فکر میکنی؟ الان عصر ارتباطاته!!
داشتم دیوانه می شدم .. دیگه نمیتونستم تحمل کنم.. توی مخاطبهامو نگاه کردم معصومه رو دیدم که آنلاین بود. خواستم یکم باهاش حرف بزنم سبک شم...توی راهیان نور با معصومه آشنا شدم. میدونستم اون درکم میکنه..
بهش پیغام دادم ولی اون هم جوابمو نداد..منتظر شدم...


برخی در بند #چشم‌هایند،
جمعی در پی #نگاه.
تفاوتی از #ماده تا #معنا،
فـــاصــلــه‌ای از #مــرگـــ تا #شهــادتـــ..

######
ارباب طلبید
اما گاهی #اویس بودن، چقـــدر #شیرین است!
کاروان رفتــ...
و گفت:
زیارتت قبول !


پ.ن)
در کلبه ی ما #رونق اگر نیست، #صفا هست.
#التماس_دعا

چند وقتیست که هر کاری می کنم فقط برای توست...

به خاطر تو

نمی شنوم

نمی بینم

نمی خواهم

ایمان دارم که مرا

می شنوی

می بینی

می خواهی

به خاطر نداده هایت سپاسگزارم.

عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ

+اگر می شود، بخواه!



دریافت

 

 

زمین هنوز نم بارون داشت .. نسیم خنکی می وزید. هوا بهاری بود و حرم خلوت!

 

 

روی فرشها نشستم و زیارت نامه خوندم.

 صدای خنده ی چندتا بچه که اونطرف تر روی فرشها دراز کشیده بودن و غلت می زدند، توی صحن می پیچید.

یادش بخیر بچه که بودم هر وقت خلوت بود با برادرم روی فرشها دراز می کشیدیم و به آسمون نگاه می کردیم.

می گفتم: قبول داری آسمون حرم از همه جا آبی تره! داداش هم تایید می کرد .

بعد یک چندتا کبوتر هم نزدیکمون روی فرشها میومدند و نوک می زدند به فرشها!

برادر هم می دوید سمتشون .. دوباره می خندیدیم و بازی می کردیم.

گاهی وقتها هوا سرد بود چندماه حرم نمیومدیم ، بابا و مامان میگفتن سرما می خورید!

بعد توی تلویزیون که حرمو نشون میداد یک کوچولو دلم حرم می خواست .

امروز حرم، هوای کودکیهام رو داشت...

همون وقتایی که اگه یک ذره دلم تنگ میشد از روی صداقت و یکرنگی بود...

همون وقتایی که روی فرش دراز می کشیدم و به گنبد آبی مسجد گوهرشاد نگاه می کردم!

همون وقتایی که وقتی به مولا سلام می دادم انتظار داشتم جوابمو بده و منتظر می موندم!

اگه دوباره برگردم به اون زمان..دلم بیشتر برای مولا تنگ میشه..

خوشحالم که بزرگ شدم و منو برای خادمی خودت انتخاب کردی امام رئوفم♥

من از کودکی عاشقت بوده ام...

 متن و عکس: خادم امام رضا علیه السلام/ رضوی / 21آبان94


چهره ی خسته ای داشت.

اضطرار از صورتش پیدا بود .

بعد از سلام و خداقوت، گفت : «دخترم! من مسافرم.. میخوام برم امروز .. تو خادمی .. نظرکرده ی آقایی... بهش بگو دخترمو شفا بده ... »

و بعد اشک توی چشماش جمع شد!

ادامه داد: « شما پاکید! مگر به دعای شما گره ما باز بشه...»

خادم شرمنده شده بود ..

 به زائر گفت: « حاج خانم، من یک نوکر بیشتر نیستم، اما چشم .. هربار که برای خدمت میام ، شفای دخترتون رو از مولا میخوام.»

..............

خداوند ستارالعیوب است، و ائمه ی معصومین علیهم السلام تجلی صفات خداوندی هستند.

منِ عاصی از نوکری  تو عزت یافتم...



خدآیا به تو پناه میبرم که ظاهرم در برابر دیده ها نیکو و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم زشت باشد و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی توجه مردم را به خود جلب نمایم و چهره ظاهرم را زیبا نشان داده با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم تا به بندگانت نزدیک و از خوشنودی تو دور گردم.   نهج البلاغه حکمت 276

 

 عکس و متن : رضوی



 


دریافت

 

#اینجا ، #مأوای من است

تنها جایی که می توانی اشک بریزی بدون آنکه طعنه بشنوی
با خودت حرف بزنی بدون آنکه کسی بگوید: هیس!
ساعتها بنشینی و درددل کنی با مولایت.. بدون آنکه بشنوی وقت ملاقات تمام است!
حرفهایت را می گویی بدون آنکه ترس از افشای رازت داشته باشی...

هوای دلت ابری ست؟
آلوده به گناه است؟!
نترس!
#آسمان اینجا بخیل نیست
فقط کافیست دستهایت را به سویش بالا ببری
آنقدر می بارد بر دلت
آنقدر بی مضایقه #محبت میکند
تا #زلال شوی
تا رنگین کمانی از #عشق تو را به مولایت وصل می کند.
#آسمانی شدنت مبارک!

متن و عکس: از #رضوی
5شنبه 30مهر94

 

 

دریافت
حجم: 7.74 مگابایت

سخنرانی استاد پناهیان

موضوع: محبت به امام زمان (ارواحنا له الفداه)

جهت سلامتی مولانا صاحب الزمان (عج) صلوات.
 




دریافت


مرتضی اشکفتی از خادمان حرم قدس رضوی (ع) درباره معجزات در مدت خدمتشان در حرم قدس رضوی توضیح می دهد: 
اولین جلسه ای بود که روضه رضوی (ع) فضای کنار ضریح مقدس شستشو می شد. در مراسم حضور داشتم و مشغول صحبت کردن با حضرت شدم. مادرم از قبل سنگ کلیه داشت و قابل دفع نبود و نیاز به عمل کردن داشت. به حضرت گفتم: مادرم بیمار است و بعد یکی از شاخه های گل مریم کنار ضریح که هر روز عوض می شود و به مردم داده می شود را برای مادرم به خانه بردم. مادرم گل را بو کرد و بعد از آن بسیار گریه کرد. صبح از خواب بیدار شدم و مادرم گفت: معجزه شده و سنگ کلیه ام دفع شده است. پدرم گفت: امکان ندارد. مادرم آزمایش انجام داد و دیگر هیچ سنگی در کلیه اش دیده نشد. ۹سال از آن ماجرا می گذرد و پس از آن ماجرا دیگر مادرم مریض نشد.

دوستی دارم که فرزند شهید است و روزی به حرم آمد. معجزه را قبول نداشت. برایش دلیل می آوردم و می خواستم برایش اثبات کنم که معجزه وجود دارد. در حال صحبت کردن بودیم که حرم شلوغ شد و خانمی که شفا پیدا کرده بود را به سمت آگاهی می بردند تا آسیبی نبیند و بررسی کنند تا واقعیت را بفهمند. در اتاق با کلامی منقطع می گفت: سال ها بود نمی توانستم صحبت کنم. داخل حرم نشسته بودم، نوری در گلویم وارد شد و الان می توانم صحبت کنم. خوشحال بود و مانند بچه ای که تازه می خواست صحبت کند، سخن می گفت. به دوستم گفتم امام رضا (ع) کرامتش را به تو نشان داد!

ماجرایی را نیز دوستم خادم حرم رضوی برایم گفت: فردی در ایالت متحده دوره خلبانی را گذرانده بود و می خواست مدرکش را بگیرد و خیلی آشفته بود. ایرانی در آنجا از او سؤال می پرسد چرا این قدر آشفته هستی و جواب می دهد: همسری دارم که بیمار است و پزشکان نتوانسته اند بیماری اش را تشخیص دهند و الان در بستر است و کاری از من بر نمی آید. آن فرد می گوید: دکتری را در ایران و شهر مشهد با نام “دکتر رضا” می شناسم و هر کسی پیش او می رود، مریضش خوب می شود. فقط با خودت قرار بگذار تا اگر همسرت خوب شد، هدیه ای به او بدهی. در هواپیما می نشیند و با خودش قرار می گذارد تا اگر همسرش سالم شد، هدیه ای به دکتر رضا بدهد.

به خانه می رسد و همسرش را سالم می بیند و ماجرا را از او می پرسد و همسرش می گوید: دکتر رضا خانه‌مان آمد و گفت هدیه ای که همسرت می خواست به من بدهد را برایم بیاورد. این فرد به مشهد می آید و در خیابان امام رضا (ع) دور فلکه آب به دنبال مطب دکتر رضا می گردد و نمی داند حضرت حیات مادی ندارند. یکی از دوستان خادم حرم او را پیدا کرد و ماجرا را از او سؤال کرد و او گفت: آمده ام از دکتر رضا تشکر کنم که همسرم را مداوا کرده است. خادم می فهمد و او را داخل حرم می آورد و او را جلوی ضریح می برد و می گوید دکتر رضا این جا هستند. آن فرد می رود و حضرت را زیارت می کند و در بازگشت به دوست خادم‌ام می گوید: دکتر رضا را دیدم و تمام مشکلاتم را به او گفتم و هدیه ام را به او دادم و ایشان قبول کردند تا همه مشکلاتم را حل کنند.


منبع: اینجا

عکس اولین روز خدمت در حرم مطهر.

برگرفته شده از صدای نور