آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱۶۹ مطلب با موضوع «دستنوشته های شخصی» ثبت شده است

هیچ وقت خوردن یک چای اینقدر بهم نچسبیده بود، خدایا شکرت که توی این سختی ما رو تنها نذاشتی و نمیذاری، خدایا شکرت که نشستیم توی خونمون و بالاخره آرامش و آسایش بهمون رسید.
خدا رو شکر که توی این سختی از وسط نصف نشدیم :))
خداروشکر به خاطر داشتن امامی که از پدر مهربانتر و از برادر برام دلسوزتره 💕

برداشت اول:

مادرم همیشه میگفتن زندگی پستی و بلندی زیاد داره، خوشی داره ناخوشی میاد ولی باید ساخت. اگه زمانه با تو نساخت تو باهاش بساز ! منم همیشه گوش میدادم به حرفاشون. ولی همیشه این سوالو داشتم برای منی که همیشه مسائلو آسون می‌گیرم چی میتونه انقدر سخت باشه که مجبور بشم باهاش بسازم تا اینکه خودم شدم خانومِ خونه.

مثلا تا قبل ازدواجم خیلی رویاها و برنامه ها داشتم. از گل و گلدون گرفته تا خونه تکونی قبل عید.

اول از گل بگم براتون بعد خونه تکونی :)

همیشه توی ذهنم این بود از گلهای خونه پدری هر کدوم یک قلمه میارم توی شیشه میذارم و بعد روزها رو میشمرم تا ریشه بدن ،بعد تراسمو پر گل میکنم از حسن یوسف گرفته تا قاشقی،از کاکتوس تا پرنده‌ی بهشتی.

اما گلها توی خونه‌ی من دووم نیاوردن چون خونه ام آفتابگیر نیست و یکی یکی پژمرده شدن و من مجبور شدم برگردونم خونه‌ی بابا و الان سرحال شدند و نیمه ی اول سال که شد دوباره بیارمشون چون صبح و عصر یکم آفتاب می‌تابه و واقعا منتظر بهار موندم.

برداشت دوم:

اوایل بهمن بود که به مامانم گفتم میخوام خونه تکونی کنم مامان گفتن نه الان خیلی زوده اسفند کاراتو شروع کن اول از آشپزخونه . منم روزها رو شمردم تا بشه اسفند.

برداشت سوم:

صاحبخونه زنگ زد و گفت من خونه رو فروختم تا ۱۵اسفند خونه پیدا کنید.

برداشت چهارم:

یک خونه پر از کارتن لوازم خونه و پرده های شسته‌ی نصب نشده و تراسی که هیچ وقت رنگ گل ندید و دلی که آرزوی خونه تکونی بهش موند و سرپناهی که فروخته شد و قیمتهای سرسام‌آور اجاره‌ی خونه! و مایی که در به در دنبال خونه‌ایم ....

برداشت آخر:

این منم کسی که داره با روزگارش میسازه!


فردا میرم حرم،خونه ندارم مولا رو که دارم :')

امروز برای اولین بار در عمرم مهمان داشتم، باید اعتراف کنم در خانه‌ی پدری هیچ کاری نمی‌کردم :|

و من باید اولین تجربه ام را با ۳۳ مهمان شروع می‌کردم ، چشمتان روز بد نبیند ۱۲ ساعت متوالی حتی ننشستم مگر در تشهد و سلام  نماز و سر سفره‌ی شام :|

من امروز غذایم را به نیت حضرت زهرا سلام الله علیها درست کردم و نذر بانو کردم راستش تهِ دلم ترس داشتم که خراب کنم یا غذا کم بیاید یا خیلی زیاد بیاید ! خلاصه اینکه مهمانها آمدند و به محض خوردن همه تعریف و تمجید کردند مخصوصاً یک عده معدود پسرانِ بدغذا که تهِ سرریز را هم بالا آوردن:))

و البته اینم بگم که کمی ذرت بوداده قبل غذا درست کردم که ۱۴ نفر اول همه را خوردند و من مجبور شدم دوباره درست کنم :/

خلاصه اینکه به مدد و عنایت بانو مهمانی به خوبی و خوشی تمام شد و کمی غذا در حد خودم باقی ماند که فردا به حسابش میرسم.

چه خوبه که آدم یواشکی با مادرش حرف بزنه و ازش کمک بخواد، خداروشکر که دارمت.

بمونی برام، ازم نگیرنت :)

اگر باید زخمے داشتـہ باشم
کـہ نوازشم کنے
بگو تا تمام دلم را  شرحـہ شرحـہ کنم
زخم‌ ها زیبایند
و زیباتر آن‌ کـہ  تیغ را هم تو فرود آوردہ باشی!
تیغت سـِحر است و  نوازشت معجزہ
و لبخندت  تنظیفے از فواره‌ ے نور
و تیمار داری‌ ات  کرشمه‌ اے میان زخم و مرهم
عشق و زخم  از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نـہ
من سراپا همـہ زخمم
تو سراپا  همـہ انگشت نوازش ...


پ.ن(کلیپش توی اینستاگرامم هست.

یاد یک خاطره افتادم

دانشجوی کارشناسی که بودم نمیدونستم ولنتاین چیه، اون روز هم خونه بودم، بعد که رفتم خوابگاه بچه ها برام یک تابلو خریده بودن و یک نامه که نوشته بود: ولنتاینت مبارک ببببددددبخت (با تشدید) :)))))


اونجاتازه فهمیدم چی به چیه! پولشم ازم گرفتن! :|

الان هم خونه خودم توی آشپزخونه جلوی چشمم گذاشتم،چقدر زود گذشت،یادباد


عکسش توی استوری اینستاگراممه

زندگی بدون صاحبان کفشهای ۴۲ و بالاتر، ردپای خوشبختی را کم دارد :)


تعریف شما از خوشبختی چیه؟

انگار همین دیروز بود که باهمسرم خونه رو تمیز کردیم، بعد وسایلمونو کم کم آوردیم ، چیدیم و از زحماتمون لذت بردیم. هر دومون از کسی کمک نمیگیریم.

چقدر زود گذشت ، یک سال به سرعت یک رویا گذشت و الان باید آماده رفتن باشیم... هیچ وقت خودمو انقدر وابسته و شکننده ندیده بودم، تصورم از خودم چیز دیگه ای بود ولی الان کاملاً از خودم ناامید شدم.

تا نیمه های دیشب بیدار بودم و یکی یکی کارتونها رو برمیداشتم و وسایلو میذاشتم توش،بادقت دوباره چسب میزدم. تاحالا این صفحه از زندگی رو نخونده بودم،تا حالا دل کندن از علایقمو ندیده بودم حالا که این وضعیت پیش اومده در حال جون دادنم!

اما حالا شیطون هم دست به کار شده و قلبمو به بازی گرفته و منو با هزار آدم ندیده مقایسه میکنه و قلبم هی حسرت میخوره.

دیشب خیلی چیزا رو جمع نکردم ، خستگی مانعم شد از طرفی حواسم به غذایی که برای ناهار همسرم گذاشتم،بود.

یهو چقدر مسئولیت روی دوشم افتاد. منِ نازدونه‌ی مادر که به زور بهش غذا میدادن حالا داره یواشکی میره تا کسی غصه نخوره تا کسی نگه دخترم خسته شده، تا کسی اشک نریزه برای دوریش! داره حرفاشو یکی یکی تایپ میکنه و به خورد مخاطبین مجازیش میده ولی به کسی چیزی نمیگه، داره لبخند میزنه که همسفرش نفهمه دلگیره، من از بچگیم مشکلاتمو به کسی نمیگفتم تا حل بشن یا خودم حلشون کنم غرور داشتم و دارم.

البته تلفنی میگم حرفامو، ولی صدایی نمیشنوم... خودش میدونه کیه و منم بهتر از هر کسی میدونم دکترم کیه.


برم بقیه تعلقاتمو جمع کنم دیر یا زود وقت رفتنه.


۲۱اسفند ۹۴ تا ۳فروردین۹۵ در معراج شهدای اهواز خادم الشهدا بودم. به نظرم اون ده روز مفیدترین روزهای زندگیم بود. حدود ۱۸ساعت بیدار بودم و مداوم مشغول فعالیت! از انتظامات داخل معراج گرفته تا شستن سرویسهای بهداشتی.

یادش بخیر روز اول که سرویس می‌شستم اصلا سرمو بالا نیاوردم که زوار منو نبینن تا از خجالت آب نشم! اما کم‌کم یخم باز شد و روزهای بعد که نوبت من می‌شد خیلی راحت چکمه و دستکش می‌پوشیدم و تی می‌کشیدم.

امشب از اون شبهاست که عجیب دلتنگ اون روزهام ... روزهایی که هیچ گناهی نکردم روزهایی که وقت گناه کردن نداشتم و احساس سبکی می‌کردم.

توی گوشیم یک کلیپ از خودم و رفقا دیدم مشغول شستن سرویسها... در حال لبخند اشک ریختم... به نیت همون روزها شروع به شستن سرویس خونه ام کردم. آیا خدا از من قبول میکنه؟

برای اون روزها دلتنگم از عمق وجود ...

خاک ریختیم آنقدر که دیگر دیده نمیشد ... همیشه این باور را داشتم که خاک سرد است و دل را سنگ می‌کند اما نمی‌دانم چرا این بار اینقدر گرم شده بود و پرمهر ... چقدر آرام خوابیده بود و مشتاق بود ... اشکهای گرم مهمان صورتهای یخ زده مان شده بود ،من اما قلبم از خاک ریختن گرفت او را دوست داشتم نمی‌خواهم جسم عزیزش را زیرخاک ببینم...

شب اول است
امام رئوفم، آیا به دیدار او می‌روی؟ به دیدار کسی که تمام عمرش را به زهد و پارسایی گذراند؟


دلتنگم....

سلام . خیلی وقته وبلاگ‌نویسی می‌کنم اون اوایل مطالب خوب کپی می‌کردم کم‌کم خودم مطلب نوشتم و گذاشتم، یکم حرفه‌ای شدم نقد می‌نوشتم ،داستان می‌گفتم، بعد که با افسران دات آی آر آشنا شدم کلیپ صوتی و تصویری یاد گرفتم . 

  به هر حال سعی می‌کردم مفید باشم ، به هر ترتیبی که شده!  

  عکاسی هم برای دل خودم شروع کردم اوایل خیلی ناشیانه ادیت میکردم و افکت میذاشتم بعد کم‌کم از وبلاگهای دیگه قالبهای قشنگ می‌دیدم  و ساعتها می‌نشستم و اون قالبها رو تغییر می‌دادم.      برای بعضی مطالبم انقدرررر غرق میشدم یادم میرفت خیر سرم فردا امتحان دارمُ استاد نمیاد وبلاگ‌نویسی ازم بپرسه!  روزهای سخت خوابگاهُ با  وبلاگم گذروندم نظراتو جواب می‌دادم نظر میذاشتم بعضی ها رو لینک می‌کردم حالا بماند که دلم می‌خواست بعضیا رو بلاک کنم ولی امکانش نبود :|   الان هم که بیان امکانشُ گذاشته ولی دیگه مثل قبل نیستم که با یک نظر بهم بریزم و برام مهم نیست، ۵ سال برای بزرگ شدن خیلی زیاده ، برای اینکه بدونی حتی کِی کلیک کنی کِی جواب بدی !  

صادقانه بگم با بعضی پستهام ساعتها گریه کردم برای بعضیاش خیلی وقت گذاشتم یادش بخیر اون موقعا که سیستم داشتم چقدر سخت بود الان تکنولوژی پیشرفت کرده و ما هم باهاش جلو رفتیم.  چقدر پدر و مادر گیر میدادن به ما که اینقدر نشینم پشت سیستمُ من گوش نمیدادم ،الان هم که کسی نیست بگه نیا ولی من مثل قبل نیستم.   روزها سپری شد و وبلاگم داره پیر میشه ، امروز نگاه کردم واقعا حس و حال عجیبی بهم دست داد درست مثل دفترخاطرات !  و جالبترین چیزی که دیدم این بود که مسئله شخصی شده محبوبترین مطلب :|  این نشون میده ما هر چقدر پشت کدهای  صفر و یک قایم بشیم مخاطب دنبال خود واقعی ماست نه شخص دیگه ای!   خب دیگه نتیجه اینکه من بااینکه دیگه مفید نیستم ولی وبلاگمو پاک نمیکنم چون خاطرات زیادی باهاش دارم ...جوانی کجایی که یادت بخیرررر، بیشتر اینستا میام ولی هیچی جای وبلاگِ خاک‌خوردمو نمی‌گیره، ممنون که خوندید :)


برگرفته شده از صدای نور