- ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۰
- ۱ نظر
از دانشگاه سریع اومدم ایستگاه اتوبوس که خواهرمو دیدم.
می خواست بره بانک!
گفت: چرا ایستادی؟ برو خونه خسته ای..اتوبوس الان راه میفته.
گفتم: نمیخوام خونه برم..
بدون هیچ مکثی گفت: حتما میخوای بری حرم؟
- من غیر از حرم کجا رو دارم؟
-سلام برسون پس..
- خودت برو، سلامتو برسون :))
به ورودی حرم که رسیدم.. خادم کیفمو دید بهم گفت:
دخترم ، میخوای بری کتابخونه؟
- نه حاج خانم! از دانشگاه میام :)
خیلی شلوغ بود، ضریح نرفتم
رفتم یک جای بهتر.. نزدیکترین جا به قبر مطهر
آرامش اونجا رو بیشتر دوست دارم
ساکت و خلوت..
سرم رو روی دیوار میذارم
فاصله ی بین من و امامم فقط یک لایه نازک دیواره!
و این خیلی هیجان انگیز هست برام..
همیشه خیلی حرف آماده میکنم برا گفتن..
اما نمیدونم چرا وقتی میرسم حرم مطهر.. یادم میره!زیارتنامه هم نخوندم!
فقط نشستم و نگاه کردم...
من حس می کنم هروقت نگاه میکنم به سمتش
حتی به عکسش!
او هم داره به من نگاه میکنه.
و نگاه او، امتداد نگاه صاحب الزمان هست...
وای خدایا چه لذتی داره!
مولا بهت نگاه کنه!
من از این دنیا چی می خوام؟!
خونه که رسیدم
مامانم گفتند: حرم بودی؟
- بله از کجا متوجه شدید؟
- در جوابم فقط لبخند زدند...
پ.ن)
خیلی نامردی هست، که انسان لحظات خوب رو فقط برای خودش بخواد... به دوتا از دوستان در دوره ی خادمی شهدا در معراج، تماس گرفتم و اونها هم زیارت کردند