آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱۶۹ مطلب با موضوع «دستنوشته های شخصی» ثبت شده است


با یکی از دوستان دم سینما مشغول خرید بلیط بودیم که یک دفعه متوجه شدم یکی داره چادرمو می کشه. به پشت سرم که نگاه کردم کسی رو ندیدم ....

به پایین که نگاه کردم یک پسربچه ی 6-7 ساله رو دیدم که البته جثه اش خیلی کمتر از سنش رشد کرده بود.

چند تا قرآن جیبی دستش گرفته بود و اصرار می کرد که بخرم.

- خاله تو رو خدا یک قرآن بخر من از صبح ده تا داشتم ببین همش مونده!

یک لبخندی زدم ... نشستم که هم قدش بشم ... موهاشو دادم یک طرف .... از شدت عرق موهاش بهم چسبیده بود.
صورتش آفتاب سوخته شده بود ... پشت اون نگاههای کودکانه ش یک مرد نهفته بود.

- بهش گفتم: قرآن ها رو چند می فروشی؟

- گفت : ... تومن!

- گفتم : فکر نمی کنی گرون باشه؟

- گفت: خاله ببین الان میخوای بری سینما خب چی میشه یک قرآن هم از من بخری؟

- گفتم: آقا کوچولو ، من در هر صورت ازت قرآن می خرم ولی می خوام بدونی و یادبگیری که گرون فروشی کار درستی نیست حتی اگر به پولش خیلی احتیاج داشته باشی. اون گفت: من این قیمت رو نذاشتم ....

وقتی قرآن رو خریدم برق شادی تو چشاش اومد. خیلی خوشحال شد.

بعد به دوستم گفتم یه قرآن ازش بخر ... بی اعتنا دستشو تکون داد و گفت بیا بریم فیلم شروع شد.

 

از آقاکوچولو (که فکر می کنم اسمش علی بود) خداحافظی کردم و براش آرزوی موفقیت کردم.

 

فیلم که شروع شد تا تیتراژ پایانی فیلم هیچی که نفهمیدم و همش به علی فکر می کردم. راستش تا به حال در مورد این مردان کوچک فکر نکرده بودم.

مردی که از همان سنی که باید بازی کنه و آتیش بسوزونه ... محکوم به کار کردن هست. محکوم به کسب درآمد هست.

اون یک مرد کوچک بود. مردان کوچکی که هر روز در چهارراه ها و خیابان های شهر می بینیم و بی تفاوت رد میشیم...

غافل از اینکه اونها گدایی نمی کنند... اونها دست نیاز سمت کسی دراز نمی کنند... اینقدر عزت نفس دارند که می خوان با فروش کالایی که دارند امرار معاش کنند.

اما وقتی دلم می سوزه که ممکنه این درآمد کم ، به دستان فردی به نام "پدر" دود بشه !

حقایق تلخ که در سایه ی بی اعتنایی انسان ها ، روز به روز بیشتر و کمرنگتر میشه....

 

نمی دونم دیگه چی باید نوشت و چی باید گفت .... اما همین رو می دونم که چندخطی که نوشتم برای تحریک احساسات نبود... فقط گفتن دغدغه ای ذهنی بود ....


عکس: تزئینی است


یــاد آر که تو از خــدا روی گردانــی و در همـــان لحظــه او روی بــه تو دارد

در حالیـــکه تــو از خـــدا بریـــده و بــه غیـــر او توجـــه داری !



پ.ن)

چند بار به غیر خدا توجه کردی؟


قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند.

ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهای پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شن های داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است .

باز از فرسنگ ها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند .خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند این چنین هستی ام را به بازی بگیرد .

که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ...

اما این خاک این بیابان را خون شسته است که این چنین زمینگیرم می کند... السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (علیه السلام)

_____________

تصویر / شلمچه / اسفند ماه 89




ازدرسهای کتاب ارزشمند نهج البلاغه که خیلی جالب بود و همچنین من در دفترم یادداشت کردم خطبه 86 بود. بخشهایی از این خطبه واقعا تکان دهنده بود که من به اختصار براتون ذکر می کنم.

در خطبه 86 قسمت یاداوری ارزشهای اخلاقی در مورد ریاکاری و تظاهر ذکر شده است. چیزی که این روزها خیلی شاهد اون هستیم. و کمی که در رفتارهامون دقت کنیم  مظاهرش رو می بینیم.

مولا امیرالمومنین علیه السلام در خطبه 86 می فرمایند: « اگاه باشد که ریاکاری و تظاهر هر چند اندک باشد، شرک است. و همنشینی با هواپرستان ایمان را به دست فراموشی می سپارد و شیطان را حاضر می کند. از دروغ برکنار باشید که با ایمان فاصله دارد. راستگو در راه نجات و بزرگواری است اما دروغگو بر لب پرتگاه هلاکت و خواری است. حسد نورزید که حسد ایمان را چونان آتشی که هیزم را خاکستر کند نابود می سازد. با یکدیگر دشمنی و کینه توزی نداشته باشید که نابودکننده ی هر چیزی است. بدانید که آرزوهای دور و دراز عقل را غافل و یاد خدا را به فراموشی می سپارد. آرزوهای ناروا را دروغ انگارید که آرزوها فریبنده اند و صاحبش فریب خورده.»


اگه وقت نمی کنید همشو بخونید، فقط اون قسمتی رو پررنگ با قرمز مشخص کردم رو چند بار بخونید. خیلی جمله ی سنگینی هست... یا علی (علیه السلام)

دوره ی نوجوانی که شروع میشه آدم شروع میکنه به الگوگیری. یادمه اون موقع ها همش دنبال یک کسی بودم که از بقیه برتر باشه، از لحاظ علمی-ظاهری- مثلا خوش تیپ باشه، خوشگل باشه ولی درساش هم خوب باشه. تحصیلاتش بالا باشه. از نظر من همچین کسی می تونست الگوی من بشه.

یا مثلا زندگی یک دانشمند رو می خوندم دلم می خواست دقیقاً مثل اون باشم.. حتی روی خواب من اثر داشت. این الگوگیری ها همچنان ادامه داشت. یادمه اون موقع ها بازار عکس محمدرضا گلزار داغ داغ شده بود. از مدرسه که فارغ می شدیم ، دوستام همه می رفتن توی مغازه ای که نزدیک مدرسه مون بود عکساشو می خریدن... حتی برای بعضیها شده بود الهه ی زیبایی ...

ولی من هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمی کرد که همچین کسی رو الگوی خودم بگیرم. ولی خب هر روز مجبور بودم که دم در اون مغازه منتظر دوستام بمونم که تنهایی خونه نیام. اون موقع ها چون مانتویی بودم دوستای مامانم می گفتن: ما دخترتون رو همیشه تحسین می کنیم چقدر درساش خوبه و تمیز و مرتبه و توی مدرسه همیشه اوله ..  همین تحسین ها باعث شد که دوستانم رو از دست بدم و تنها بمونم.

و دیگه کسی نبود که باهاش بیام خونه... این باعث شد که من در همین تنهایی هام بیشتر فکر کنم و راه زندگیمو بهتر بتونم انتخاب کنم. این طبیعی بود که اگه بیشتر با اونها بودم شاید من هم از افکارشون رنگ می گرفتم...

این بود که روزها همینطور می گذشت تا یک روز خواهرم به من پیشنهاد داد که یک فیلم رو ببینم...

گفت: بهت پیشنهاد می کنم حتما این فیلمو ببینی

گفتم:اسمش چیه؟ علمیه؟

گفت: نه! در مورد یک جانباز شیمیایی هست. اسمش خداحافظ رفیقه

راستش تمایلی به دیدن این فیلم نداشتم ولی نگاش کردم.

یادمه وقتی این فیلمو دیدم اینقدر گریه کردم و اینقدر تاثیر عمیقش رو حس کردم که هیچ چیز دیگه ای نمی تونست اینقدر روی من تاثیر بذاره. بعدش هم علاقه مند به فرهنگ شهادت شدم و اولین تغییرم این بود که اواخر سال اول دبیرستانم چادری شدم. بعد شروع به مطالعه در مورد زندگی شهدا کردم ... اولین کتابی هم که خوندم "نیمه پنهان ماه/ زندگی شهید مهدی زین الدین" بود که واقعا توی زندگیم تاثیر گذاشت.


حالا شما ببینید با اون محیطی که ما توش زندگی می کردیم و زندگی می کنیم، با اون دوستانی که من داشتم، اگر یک فیلم دیگه جایگزین "خداحافظ رفیق" می شد یا یک کتاب رمان جایگزین "نیمه پنهان ماه" می شد، من الان دقیقاً کجای این دنیا قرار داشتم؟!

الحمدلله که در مرکز دنیا هستم ... توکلتُ علی الله.

دیدید خیلی وقتا یکی میاد در مورد عیب یک بنده خدایی که حضور نداره حرف میزنه... ذهن آدمو نسبت به اون شخصی که حضور نداره مخدوش میکنه. آدمی که زرنگ باشه و به شنیده ها اتکا نکنه باور نمی کنه. ولی ادمی که دهن بین باشه ذهنیتش نسبت به اون فرد تغییر میکنه!

حالا اون فرد وقتی داره بدی یکی دیگه رو میگه ، طبیعتاً باید خودش از اون صفت زشت مبرا باشه. جدای از اینکه بگیم اون فرد دچار گناه بزرگ غیبت شده، گاهی به صورت تصادفی با همون فرد مواجه میشیم در حالیکه داره همون کار رو انجام میده.

خیلی وقتها شده که با این صحنه مواجه شدم... به قول شاعر که میگه: "عیب کسان منگر و احسان خویش .... دیده فرو بر به گریبان خویش"

در کتاب ارزشمند نهج البلاغه هم مولا امیرالمومنین علیه السلام - حکمت349 می فرمایند: « آن کس که زشتیهای مردم را بنگرد و آن را زشت بشمارد و سپس همان زشتی ها را مرتکب شود پس او احمق واقعی است.»

اگر واقعاً میخواین سبک زندگی تون رو تغییر بدید و در زندگی موفق باشید این کتاب ارزشمند رو بخونید، نکته برداری کنید و البته عمل کنید.

ارباب!

معامله ات با خدا بر سر چه بود؟

*از کدامین باده ی عشق نوشیدی که اینگونه بر خود حد زدی؟

که تمام مصائب در برابر مصیبت تو هیچ است

با دلها چه کرده ای؟

تصور سرت بر نیزه ها، تجسم دو خورشید در آسمان است...

تصور بزرگی ات ، از کناره های دلم بیرون زده است...

با دلها چه کرده ای؟

ـــــــــــــ

پ.ن)

1.*دقیقاً خاطرم نیست که از کدام کتاب و از کدام شاعر است ولی این جمله در ذهنم بود.

2. شاید بتوان اسم این تصاویر را هایکوکتاب نامید.

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شِن» مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود. یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟ قاچاقچی میگوید : دوچرخه!

پ ن1: بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند. این مطلب مثل امروز دنیای ماست، مسائلی مانند جام جهانی فوتبال و...آنقدر همه عالم را غرق خود کرده، که غارتگران بین المللی با همراهی و سوء استفاده از شبکه خبری خود و غفلت دنیا، براحتی مشغول کشتار و تجاوز به نوامیس مسلمانان در سراسر عالم هستند و ما با هر گلی که وارد دروازه میشود به هوا پربده و غریو شادی سر می دهیم و... ما مشغول شن بازی هستیم ولی دشمن اصل قصه را هدف گرفته است!!!؟

وقتی دلتنگ میشی
تمام دنیا برات میشه قدر یک روزنه
دنبال یک زاویه می گردی برای آرامش
یک زاویه برای تنها بودن
برای یک دل سیر گریه کردن
برای سکوت ...
شاید این زاویه، کنج اتاقت باشه
...
اما زاویه ی من ، فاصله ی بین درب بهشت تا انیس النفوس هست.
زاویه ای که هیچ وقت برام ، تند نیست...

--------

تصویر:شب نیمه شعبان 93

برگرفته شده از صدای نور