آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۱۶۹ مطلب با موضوع «دستنوشته های شخصی» ثبت شده است

صبح یک روز پاییزی تصمیم گرفتم برم حرم امام رئوفم. خیلی دلم واسش تنگ شده بود. توی راه برگشت دلم هوای شهید احمدی روشن رو کرد و یک سر رفتم پاساژ فیروزه که ببینم کتاب زندگیشون رو داره یانه! اتفاقاً داشت. ( کتاب یادگاران ) رو خریدم و زدم بیرون.

با هزار شوق و ذوق کتابو خریدم و از همون جا مشغول خوندنش شدم. آن چنان غرق در خوندن کتاب بودم که از خیابون و شلوغی اون یادم رفته بود. غرق در خوندن یک خاطره شدم که این بود : «بعضی وقتها ساعت چهارصبح تازه می خوابید. هر چه صدایش می زدم بلند نمی شد؛ از خستگی. می گفتم : مصطفی، یه چیزی بخواد جلوی شهادتت رو بگیره، همین نماز صبح هاته.

 ◘

صورتش سرخ شده بود. خواب دیده بود در صحرای کربلا پشت سر امام حسین علیه السلام نماز صبح می خواند.»

به آخر این خاطره که رسیدم ، بوق ممتد یک ماشین منو از حال خودم بیرون آورد. عذرخواهی کردم . به راه خودم ادامه دادم . توی راه همش به این فکر می کردم ، آقا مصطفی خیلی شهادت رو جدی گرفته بوده ، خیلی.

سلام...
وقتی یکی از بین ما میره، توجهمون بهش جلب میشه، خوبیها و بدیهاش رو واسه خودمون مرور می کنیم. اگه خوب باشه میگیم حیف شد که رفت! ولی اگه بد باشه میگیم خدا از سر تقصیراتش بگذره!
اکثر ما وقتی از این دنیا میریم ، بعد از یک مدت از یادها پاک می شیم... و دیگه هیچ اثری از ما باقی نمی مونه! اما بعضی از انسان ها وقتی می میرند بیشتر زنده می شن. یکیش همین شهید عزیز «مصطفی احمدی روشن» با رفتنش هزاران نفر رو زنده کرد. بیخود نیست میگن « شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.» راستش من هم یکی از کسایی هستم که شیفته ی این شهید شدم. ماجراهای "من و مصطفی" رو دنبال کنید، شهیدی که داره رفتار و اخلاقش روی من تاثیر می ذاره! اون نمُرده... اون هست، من وجودش رو دارم حس می کنم
.

بیستم و یکم دی ماه سال 90 بود که مصطفی شهید شد. من اون موقع ترم پنج دانشگاه بودم . اولین چیزی که توجه من رو به خودش جلب کرد همخوانی رشته ی من با آقا مصطفی بود. خیلی حسرت خوردم از اینکه یک دانشمند از بین ما رفت . و چقدر کشور خسارت دید. یک قرابتی بین خودم و ایشون حس می کردم. زندگیشون واسم جالب شد که بدونم چطور ایشون به سمت شهادت پیش رفتند. و چطو زندگی کردند تا تونستن به مقام عظمای شهادت نائل بشن. " من و مصطفی " یک روال عادی زندگی من هست که می خوام بنویسم. میخوام همه ببینن که ایشون هنوز زندن. "من و مصطفی" داستان زندگی یک مهندس شیمی هست که به خاطر شهید احمدی روشن داره جهاد علمی می کنه . داره تلاش میکنه که زندگیش مثل اون بشه.


من هیچ وقت به جهاد علمی فکر نمی کردم ، به اینکه درس بخونم تا به کشورم خدمت کنم ، این آقامصطفی بود که من رو وادار کرد. یک روز که با خودم می گفتم « همین لیسانس کافیه، درس بخونم که چی بشه!» به طور کاملاً اتفاقی یک کلیپ دیدم از شهادت ایشون. همین تلنگری برای من بود که درسم با جدیت تمام بخونم.

"من و مصطفی" هنوز  ادامه داره ولی شما تا همین جا رو داشته باشید ، تا من بهتون بگم ، زندگی ایشون چطور بوده . در قسمتهای بعد بخش های کوتاهی از زندگی ایشون رو واستون می ذارم ....

مطمئنم آقامصطفی منو می بینه ، و شمایی رو که دارید این مطالب رو می خونید.

تا قسمت بعد یاعلی مدد

پناهنده توایم آقا...

یا ضامن آهو، به ضریحت که چشم مى‏ دوزم، رازى میان زمزمه‏ هاى من با تو از نگاهم جارى است. راز نهانى‏ ام را بخوان که هلال طلایى گنبدت، ماه شب‏هاى تار دل‏شکستگان است. رو به روى جلال تو مى‏ ایستم تا اشک‏هایم را قطره قطره در صحن حرمت جارى کنم.
پنجره فولاد تو، جاده ابریشمى است براى ذهن خستگان تا به تو پیوند خورند.
در هیاهوى بى پناهان، پاسخ تو را مى‏ شنوم که از آن سوى پنجره زمزمه مى‏ کردى: «نگاه‏دار سر رشته تا نگه‏دارم».
بیا و زائرانت را که پرندگان بى بال و پر تواند و به نوشیدن جرعه ‏اى از نگاه تو دل‏خوشند، همچون کبوتران گنبدت پناه‏گاه باش.
«هشتمین رکعت عشق»
رضا جان! گلوى بغض کرده زائرانت، امروز به دنبال واژه ‏اى است براى شهادتت. کبوتران، به صف مى‏ نشینند تا یکى یکى رو به روى تو اداى احترام کنند. اى بى‏ کرانه! کدام دریایى که کشتى نشسته‏ گان عالم، در کنار تو پهلو مى‏ گیرند تا در لنگرگاه مهر تو، چند روزى آشیانه کنند؟
تو کدام آسمان صافى که همه در هواى تازه یادت نفس مى‏ کشند تا دل شوره ‏هاى بى‏ کران تنهایى خود را به آرامش پرکشیدن در خنکاى گنبدت برسانند؟
غروب‏ها وقتى گام‏هاى سبز صداى اذان در مناره ‏ها مى‏ پیچد و دل را در لذتى هراسان رها مى‏ کنم، در سقاخانه دلم آماده اقامه هشتمین رکعت نماز عشق مى‏ شوم.

السلام علیک یا على بن موسى الرضا

سودابه مهیجى

عکس از وبلاگ : من و دوربینم



کسی چه می دانست ، گناه سراپای وجودم را غرق در خود کرده بود!
کسی چه می دانست ، قلب من زنگار گرفته است!
کسی چه می دانست ، من هم با همین قلب پر گناه هوای حسین را بر سر دارم و کویش!
تنها او می دانست!
حرفهایم را به او می گفتم چرا که او هیچگاه به خاطر حرفهایم مرا تمسخر نکرد...
هیچگاه نگفت تو کجا و کربلا کجا؟
هیچگاه نگفت : بچه ای هنوز!
هیچگاه نگفت : اول برو آدم شو!
همه می خواستند به من درس اخلاق بدهند .. با سرکوفت! به زور و دور از محبت .. او به من چیزی نمی گفت که دلم برنجد!

او مرا بوسید ... و برات کربلا داد . بدون هیچ سرکوفتی! بدون هیچ منتی!
شنیده بودم او رئوفاست و انیس النفوس!
اما باور نداشتم...

حال من مانده ام و یک دل کربلایی و سوخته ... و یک صحن آزادی ! همین...
حمیدرضا برقعی

برای دیدن این کلیپ زیبا روی تصویر کلیک کنید.

با اشــــک هاش دفتــــــر خود را نمور کرد 
در خـــود تمــــام مرثیـــــه ها را مـــرور کرد
ذهـنـــش ز روضـه ها ی مجسم عبور کرد
شـاعر بســاط سینــه زدن را کــه جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
دربیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضــــه خوب دلــش را که غم گرفت
وقتی که میــــز و دفتـــر و خودکـار دم گرفت
وقتـــش رسیــده بود به دستش قلم گرفت
مثـل همیـــــشه رخصتی از محتشم گرفت
بازاین چه شورش است که درجان واژه هاست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بــی اختـــیار شد قلمـــش را رها گذاشت
دســتی زغیب قافیـــــه را کـــربلا گذاشت
یک بیت بعد،واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جــدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پـاش جهان گریه می کند
دارد غــــــــــروب فرشـچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چـــه ها کشیـد
بر روی خـــاک و خون بدنی را رها کشید
او را چـــنان فنــــای خدا بــــی ریا کشید
حتــــی براش جـــــای کفن بــوریا کشید

در خــــون کشید قافیــه ها را ، حروف را
از بس که گـــــریه کرد تـــــــمام لهوف را
اما در اوج روضـــــه کم آورد و رنگـــ باخت
بالا گــــرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بــند را  جدای همه روی نیزه ساخت
 خــورشید سربریده غروبی نمی شناخت
براوج نیــــــــزه گرم طلوعـــی دوبــاره بود 
اوکــــــــهکشان روشن هفــده ستاره بود


خــون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن 
پیشانی اش پرازعـــرق سرد و بعد از آن 
خود را میان معرکـه حس کرد و بعد از آن 
شاعـــر برید و تاب نیــــاورد و بعـــد از آن 

در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

حمیدرضا برقعی

با سلام خدمت تمامی بازدیدکنندگان گرامی

مفتخر هستم که با انتشار مطالبی پیرامون رأس الحسین علیه السلام، برگی دیگر از تاریخ حماسه ی عاشورا را ورق بزنم. بدون شک بدون حمایت شما بزرگواران این کار میسر نبود.

به منظور حفظ و نشر این حماسه ی حسینی و همچنین آگاه سازی مخاطبان در نظر دارم مجله ای با عنوان رأس الحسین علیه السلام را در ماه مبارک صفر برای مخاطبان این وبلاگ ارسال کنم. از تمامی شما دوستان عزیز خواهشمندم در صورت تمایل برای دریافت این مجله ی اینترنتی ضمن گذاشتن نظر ، فیلد مربوط به پست الکترونیکی را هم پر نمایید.

لطفا بعد از دریافت این مجله آن را برای دوستان خود ارسال کنید. تا شما هم در ثواب انتشار آن سهیم باشید.

الحمدلله مجله به انضمام یک نشریه برای اعضا فرستاده شد.

در قسمت قبل در ارتباط با پیام عاشورایی رفتار حضرت زینب سلام الله علیها و و ماجرای صبر ایشان را بیان کردیم. در این قسمت به این مسئله می پردازیم که چرا می گویند:« ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة » آیا دلیل آن فقط به خاطر هدایتگری و معصوم بودن ایشان است؟ و یا اینکه حتی سر مطهر امام حسین علیه السلام هم چراغ راه هستند؟



 

سلیمان ابن اعمش گوید: « در موسم حج مشغول طواف بودم ناگهان دیدم مردی می گفت: « خدایا مرا ببخش ، هر چند می دانم مرا نمی بخشی.» سلیمان گوید از شنیدن این سخن به خود لرزیدم. به او نزدیک شدم و گفتم : ای فلان! تو در حرم خدا و حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستی و این روزها ایام حرام و مربوط به ماه با عظمتش است. پس چرا از بخشش خدا ناامید هستی؟

گفت: ای فلان! گناه من بزرگ است.

گفتم: آیا گناه تو از کوهها ی تهامه نیز بزرگتر است؟

گفت: بله ، اگر تمایل داری ماجرا را برایت بگویم.

گفتم : بگو.

گفت : بیا از حرم بیرون برویم. چون از آنجا بیرون شدیم به من گفت: من در لشکر شوم و جزء سپاه عمر ابن سعد بودم . وقتی حسین علیه السلام کشته شد، من یکی از چهل تنی بودم که سر اماح سین علیه السلام را از کوفه برای یزید بردیم. در راه به دیر مسیخیان رسیدیم و در انجا اتراق نمودیم. سر حسین علیه السلام بر روی نیزه بود و عده ای هم مواظب آن بودند. وقتی غذا آماده شد و برای صرف غذا دور هم جمع شدیم ، ناگهان دستی پیدا شد و بر روی دیوار چنین نوشت:

« آیا جماعتی که حسین علیه السلام را کشتند ، امید دارند که در روز قیامت از شفاعت جدش بهره مند شوند؟»

 
جلیلی

برای نمایش فیلم روی تصویر کلیک کنید.

عده ای می گویند نوع دیپلماسی قوی بوده است که 5+1 این پیشنهادات را به ما داده است. اما در واقع زمان دکتر جلیلی هم این پیشنهادات کزایی به ایران داده شد اما تفاوت دیپلماسی « نه سازش ، نه تسلیم» منجر عدم پذیرش درخواستهای غرب شد که الان می بینیم که پذیرش آن وعده های غرب ، چه پیامد بدی را دارد!  5+1 حتی وعده های خودش را قبول نمی کند و زیر آن می زند! و حتی وقیحانه می گوید : « غنی سازی باید به صفر برسد!» همانطور که مقام معظم رهبری فرمودند :« آمریکا غیرقابل اعتماد است.»
به دنبال فیلمی از مناظرات می گشتم که الحمدلله آن را در آرشیو لب تابم پیدا کردم که نشان می دهد به دکتر جلیلی هم این پیشنهادات داده شده است.

مواضع دکتر جلیلی :نوار گفتگوهای آلماتی پیاده شده و به آقا داده شده و اتفاقا این گزارش شما را گفتند از کجا دارد میگوید این خلاف است. در آلماتی آنها گفتند 20 درصد را بدهیم در ازای 2 تحریمی که بعدا میخواهد حل شود. یعنی دُر در برابر آبنبات.این روش شما خطاست.

(بخشی از توضیحات حاج سعید جلیلی در مناظره سیاسی ۸ کاندیدای انتخابات)


پس از اقدام بی‌سابقه در توهین به خانواده شهدا، آن هم تنها به جرم انتقاد از روند مذاکرات و اخراج همکاران فرزند شهیدشان از انرژی اتمی، و حاضر نشدن در کنفرانس خبری و استقبال از وزیرخارجه به دلیل انتقاد به مذاکرات و انتقاد از اخراج تیم فرزند شهیدشان روشن نه تنها یک حرکت زشت و بی‌سابقه که در تضاد با اعتدال و شعارهای رییس جمهور است. به راستی معنی اعتدال چیست؟

این پدر شهید خطاب به رئیس جمهور افزود: آقای روحانی شما یک نیروی خوب و کار امد را کنار می گذارید مگر دولت شما "دولت اعتدال" نیست؟! ایا اعتدال این است که بیایید نیروهای ارزنده را کنار بگذارید؟

 

فایل صوتی به دستم رسید ، که ایشان دلیل عدم حضور خودشان را بیان کردند.

در قسمت قبل در ارتباط با پیام حضرت زینب سلام الله علیها از کوبیدن سر خود به محمل و جاری شدن خون از آن صحبت کردیم و گفتیم چرا حضرت زینب سلام الله علیها که اسطوره صبر است ، اینگونه رفتار می کند. در این قسمت به یکی از عنایات سر مطهر امام حسین علیه السلام به کاروان اسرا می پردازیم. این قسمت بسیار تکان دهنده است.

 

نویسنده کتاب المعالی السبطین به نقل از کتاب مصباح الحرمین داستانی را نقل می کند که خلاصه آن چنین است: در یکی از شبها که کاروان اسیران به سوی شام در حال حرکت بود، سکینه بهانه پدر را گرفت و شروع به گریه نمود. هر چند ساربان او را سرزنش کرد ، ساکت نشد. آن ملعون به سکینه گفت: « ای دختر خارجی ، ساکت باش.» سکینه گفت: «ای دریغ بر تو ای پدر ! تو را از روی ظلم و جور کشتند و خارجی خواندند.» آن ملعون از این سخن به شدت عصبانی شد و دست سکینه را گرفت و او را بر روی زمین انداخت و سکینه از هوش رفت . وقتی به هوش آمد که کاروان رفته بود. او در تاریکی شب پابرهنه راه می رفت ، گاهی از خداوند مدد می خواست و گاهی پدر و گاهی عمه اش را به کمک می طلبید. او پدرش را صدا می زد و می گفت: « ای پدر ، رفتی و مرا تنها و بی کس رها نمودی. من در این بیابان و در این تاریکی شب، به چه کسی پناه ببرم؟» مدتی دوید و بعد هم بیهوش بر روی زمین افتاد . در این هنگام بود که آن نیزه که سر مطهر امام حسین علیه السلام بر روی آن بود ، از دست نیزه دار جدا و زمین از هم شکافته شد. و آن نیزه تا نصفه در زمین فرو رفت و همچون میخی که محکم به دیوار کوبیده شده باشد ، محکم گشت. نیزه دار هر چند تلاش کرد، نتوانست آن را از زمین بکند.
برگرفته شده از صدای نور