آفتاب هشتم

نکند منتظرِ مُردنِ مایی آقـــا ...!

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات خادمی» ثبت شده است

از دانشگاه سریع اومدم ایستگاه اتوبوس که خواهرمو دیدم.

می خواست بره بانک!

گفت: چرا ایستادی؟ برو خونه خسته ای..اتوبوس الان راه میفته.

گفتم: نمیخوام خونه برم..

بدون هیچ مکثی گفت: حتما میخوای بری حرم؟

- من غیر از حرم کجا رو دارم؟

-سلام برسون پس..

- خودت برو، سلامتو برسون :))


به ورودی حرم که رسیدم.. خادم کیفمو دید بهم گفت:

دخترم ، میخوای بری کتابخونه؟

- نه حاج خانم! از دانشگاه میام :)


خیلی شلوغ بود، ضریح نرفتم

رفتم یک جای بهتر.. نزدیکترین جا به قبر مطهر

آرامش اونجا رو بیشتر دوست دارم

ساکت و خلوت..

سرم رو روی دیوار میذارم

فاصله ی بین من و امامم فقط یک لایه نازک دیواره!

و این خیلی هیجان انگیز هست برام..


همیشه خیلی حرف آماده میکنم برا گفتن..

اما نمیدونم چرا وقتی میرسم حرم مطهر.. یادم میره!

زیارتنامه هم نخوندم!
فقط نشستم و نگاه کردم...

من حس می کنم هروقت نگاه میکنم به سمتش
حتی به عکسش!
او هم داره به من نگاه میکنه.

و نگاه او، امتداد نگاه صاحب الزمان هست...
وای خدایا چه لذتی داره!

مولا بهت نگاه کنه!
من از این دنیا چی می خوام؟!

خونه که رسیدم
مامانم گفتند: حرم بودی؟
- بله از کجا متوجه شدید؟
- در جوابم فقط لبخند زدند...

پ.ن)
خیلی نامردی هست، که انسان لحظات خوب رو فقط برای خودش بخواد... به دوتا از دوستان در دوره ی خادمی شهدا در معراج، تماس گرفتم و اونها هم زیارت کردند


یک دستش را به چرب پرکشید ..و دست دیگر به شانه ام

دو دستش را به صورتش کشید و گفت: چه عزتی امام رضا جان به شما داده!


رفت جلوی پنجره فولاد و گریه کرد.. دوباره آمد سمت من...

تو رو خدا برام دعا کن... دعای تو مستجابه و همون لحظه دو دستش رو برد بالا و با گریه برای من دعا کرد.


تمام این لحظات من با چشمانی که با پرده ی اشک تار شده بود، نگاهش می کردم.

برای استجابت دعایش دعا کردم ، خیلی خوشحال شد ، با من خداحافظی کرد و رفت.


خیلی احساس شرمندگی دارم، چون همان لحظه ها بود که در دل حرفهایی می زدم!

حرف از گلایه ها و دل شکستگی ها!

یادم رفته بود، کفه ی داشته هایم سنگینتر از نداشته هایم هست!

هر چقدر هم نشانه بفرستی من باز هم همانم با همان آمال!

إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا (هر آینه آدمی را حریص و ناشکیبا آفریده اند)

سوره : المعارج آیه :  19

+پنجشنبه 23اردیبهشت95


من تو را حس می کنم

با قلبم..

به نگاهت ایمان دارم

همین که من را می بینی

حواست به من هست...

کافی ستـــ...


راستش شرمنده ات هستم

که هنوز تو را نشناخته ام!

که اوج رأفتت را دیر دیدم...

ببخش اگر چشمانم بینا نیست

ببخش اگر قلبم گیرای معنویتت نیست


آن روز را یادم هست

زائرت را فرستادی

تا کفشهایش را پایم کند

تا روی سنگفرش های سرد سرما نخورم!


من از دنیا چه می خواهم؟

همین که گاهی، نگاهی


وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو؟

شاعر: محمدعلی بهمنی

عکس: 9 فروردین95


پ.ن)

1. توفیق اجباری بود که چندین روز توفیق حضور در حرم مطهر داشتم

حالا انگار تا پنجشنبه جان می دهم!

2. اینستاگرام بیشتر عکس می ذارم. ( نام کاربری من : _emtedad_ )


من چیزهای زیادی را ندارم...

اگر بگویم زیباترین فرد روی زمین هستم

باز هم زیباتر از من وجود دارد

پس من در ظاهرم بهترین نیستم!


اگر خودم را داناترین انسان بدانم

به طور قطع داناتر از من هم هست

پس من  از لحاظ دانایی هم رتبه ی یک نیستم!


با اینکه در دهه ای متولد شدم که هم سن و سالهایم سعی در خودنمایی خود با انواع و اقسام آرایشها و پوششها دارند

یک مانتو را پنج سال می پوشم

از دیدگاه اطرافیانم فردی اُمُل و با تفکری عقب مانده هستم!


خیلی وقتها به خاطر نداشته هایم مسخره شده ام...

در جمع خرد شده ام!


اما هیچ وقت دست از باورهایم برنداشته ام...

هیچ وقت سعی در تقلید نداشته ام...

هیچ وقت کاری نکرده ام که اسباب جلب توجه نگاهها شوم!


این را قبول دارم ..

من از خودم چیزی ندارم!

چرا که تمام داشته ها، تمام نداشته ها، تمام عزت و جلال انسان، در دست توانای خداوند است!


چندیست کسی را دارم که در زمین خدا، جانشین همه ی نداشته هایم شده است

در جواب اینکه تو به چه چیزت می بالی؟ اصلا تو چه چیزی داری؟

می گویم:

من امامِ رضا علیه السلام را دارم...

من خادمِ امام رضا هستم...


هر چند همین موضوع بابِ تحقیرهای جدیدی را به رویم گشوده است

مثلا اینکه:

تو که خادمی، چرا فلان گرفتاری را داری؟


اما آنقدر امامِ رئوفم را دارم

آنقدر تمام وجودم را گرفته است

آنقدر در غرق در مهر و علاقه اش هستم

که نداشته هایم را نمی بینم...


کاش اشک می گذاشت بیشتر بنویسم...


پ.ن)

فردا شیفت خادمی / پنجشنبه های فیروزه ای من


در پس #معرکه افتادم...
من با #نگاهی ، دَخل دلم را آوردم!
تو با #گنبد طلایی ات قلبم را طلاکوب کرده ای..
#درد را در پس چشمم دیدی
به پاره های قلبم صبورانه وصله زدی
#باز_هم_آمده_ام ...

رو به روت #بی_اختیار
دوباره زانو بزنم
میون #گریه بگم
#غریب و در به در منم!
تو رو #شاهد بگیرم
که با #خدا حرف بزنی
میدونم که دست رد
باز به سینه م نمی زنی!

متن و عکس: #رضوی
#خاظرات_خادمی #انیس_النفوس #امام_رضا علیه السلام


دریافت

 

 

زمین هنوز نم بارون داشت .. نسیم خنکی می وزید. هوا بهاری بود و حرم خلوت!

 

 

روی فرشها نشستم و زیارت نامه خوندم.

 صدای خنده ی چندتا بچه که اونطرف تر روی فرشها دراز کشیده بودن و غلت می زدند، توی صحن می پیچید.

یادش بخیر بچه که بودم هر وقت خلوت بود با برادرم روی فرشها دراز می کشیدیم و به آسمون نگاه می کردیم.

می گفتم: قبول داری آسمون حرم از همه جا آبی تره! داداش هم تایید می کرد .

بعد یک چندتا کبوتر هم نزدیکمون روی فرشها میومدند و نوک می زدند به فرشها!

برادر هم می دوید سمتشون .. دوباره می خندیدیم و بازی می کردیم.

گاهی وقتها هوا سرد بود چندماه حرم نمیومدیم ، بابا و مامان میگفتن سرما می خورید!

بعد توی تلویزیون که حرمو نشون میداد یک کوچولو دلم حرم می خواست .

امروز حرم، هوای کودکیهام رو داشت...

همون وقتایی که اگه یک ذره دلم تنگ میشد از روی صداقت و یکرنگی بود...

همون وقتایی که روی فرش دراز می کشیدم و به گنبد آبی مسجد گوهرشاد نگاه می کردم!

همون وقتایی که وقتی به مولا سلام می دادم انتظار داشتم جوابمو بده و منتظر می موندم!

اگه دوباره برگردم به اون زمان..دلم بیشتر برای مولا تنگ میشه..

خوشحالم که بزرگ شدم و منو برای خادمی خودت انتخاب کردی امام رئوفم♥

من از کودکی عاشقت بوده ام...

 متن و عکس: خادم امام رضا علیه السلام/ رضوی / 21آبان94


چهره ی خسته ای داشت.

اضطرار از صورتش پیدا بود .

بعد از سلام و خداقوت، گفت : «دخترم! من مسافرم.. میخوام برم امروز .. تو خادمی .. نظرکرده ی آقایی... بهش بگو دخترمو شفا بده ... »

و بعد اشک توی چشماش جمع شد!

ادامه داد: « شما پاکید! مگر به دعای شما گره ما باز بشه...»

خادم شرمنده شده بود ..

 به زائر گفت: « حاج خانم، من یک نوکر بیشتر نیستم، اما چشم .. هربار که برای خدمت میام ، شفای دخترتون رو از مولا میخوام.»

..............

خداوند ستارالعیوب است، و ائمه ی معصومین علیهم السلام تجلی صفات خداوندی هستند.

منِ عاصی از نوکری  تو عزت یافتم...



خدآیا به تو پناه میبرم که ظاهرم در برابر دیده ها نیکو و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم زشت باشد و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی توجه مردم را به خود جلب نمایم و چهره ظاهرم را زیبا نشان داده با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم تا به بندگانت نزدیک و از خوشنودی تو دور گردم.   نهج البلاغه حکمت 276

 

 عکس و متن : رضوی



برگرفته شده از صدای نور